نهمین یادواره شهدای کوی صفا امسال نیز همچون سالهای گذشته همزمان با هفته مبارک بسیج در مسجد امام حسین(ع) خیابان بهار برگزار شد.
این مراسم همچون دوره های قبلی با حضور پررنگ مردم شهید پرور کوی صفا با شکوهی وصف ناپذیر برگزار شد.
گزارش تصویری این مراسم معنوی را می توانید در ادامه مطلب ملاحظه فرمایید
امروز صبح تصویری دیدم که از لحظه اول دلم را سوزاند.تصویر کودکی که در کنار ساحل افتاده.تصویر یک کودک سوری که قایقشان در آبهای نزدیک ترکیه غرق شده و این کودک را با افراد دیگری به کام مرگ کشانده.واقعا نمی دانم چه باید گفت و نوشت برای مرگ انسانیت.این تصاویر را که می بینم یاد قرآن و آیات مربوط به شیطان می افتم که چگونه قسم خورده که دشمن بشریت باشد.یاد آیاتی می افتم که خداوند می فرماید مرا بپرستید که شیطان دشمنی آشکار است.واقعا این سردمداران کشورهای عربی و غربی و اسلامی چه بر سرشان آمده که دیدن این تصاویر قلب آنها را از کار نمی اندازد؟چرا به شیطان در رسیدن به هدفش که نابودی انسان است کمک می کنیم؟
خدایا چه صبری داری.این همه ظلم را می بینی و صبر می کنی؟خدایا بزرگی ات را شکر و صبر زیادت را.
تصویر این کودک معصوم که قربانی قدرت طلبی سران کشورهااست را به همراه چند عکس از واکنش کاربران صفحات اجتماعی به این عکس دردناک و واکنش نشریات اروپایی ملاحظه بفرمایید.
چند عکس از واکنش کاربران صفحات اجتماعی به این عکس دردناک و واکنش نشریات اروپایی را در ادامه مطلب ملاحظه بفرمایید
نوشتن از شهدا همیشه و همه جا سخت است اما برای من نوشتن از روح الله سخت تر است .به اقتضای سنمان که کودکی خود را در جنگ سپری کردیم زیاد با شهدا آشنا نیستیم. فقط از شهدا حجله هایشان و تشییع شان را به یاد داریم. اما روح الله برای من یک دوست بود. با هم بزرگ شدیم کودکی مان با هم گذشت و تقریبا تا وقتی که وارد سپاه شد همیشه همدیگر رو می دیدیم اما وارد سپاه که شد دیگه ندیدمش یادمه فقط یک بار تو مسجد دیدمش با یه نفر دیگر اومده بود نماز جماعت دستش هم بسته بود از دور سلام علیک کردیم پرسیدم دستت چی شده جواب درستی نداد من هم زیاد پاپی نشدم تا این که اون روز لعنتی رسید فرمانده پایگاه زنگ زد بهم گفت تو کسی به اسم روح الله نورزاد می شناسی؟ گفتم نورزاد نیست نوزاد هست برادر حسین از اعضای پایگاهمون چطور مگه؟گفت بعدا می گم. بهش گفتم آقا یونس پسر خوبی هست ها اگه برا تحقیق اومدن تایید کن. چیزی نگفت دو سه روز بعد از سر کار که می اومدم رسیدم سر کوچه پدری شون. دیدم یه بنر زدن عکس روح الله هم هست تعجب کردم اما تا رسیدم پاهام سست شد دیگه نتونستم راه برم تکیه دادم به دیوار و چند دقیقه فقط زل زدم به عکسش. خدای من روح الله ؟ شهادت؟ سیستان؟ عبدالمالک ریگی؟ شهید شوشتری؟ آخه اینها چه ربطی به هم دارن؟ چطور روح الله شهید شده و چند روزه من نشنیدم؟ خلاصه رفتیم و تشییعش هم کردیم و برگشتیم تا یکی دیگه از دوستا هم پر بکشه و دل ما رو بیشتر داغدار کنه. از روح الله فقط لبخند های همیشگی که بر لب داشت رو به یاد دارم و کارگاهی که با هم اونجا قالی بافی می کردیم.اما حالا او کجا و ما کجا.
نام : روح الله نوزاد
تاریخ تولد : 1364 - تبریز
یگان خدمتی : یگان ویژه صابرین سپاه
تاریخ شهادت : 1388/7/26
نحوه شهادت : اصابت ترکش بمب به قلبخاطراتی از شهید روح الله نوزاد از زبان همرزمانش و عکسهایی از او در ادامه مطلب گذاشتم امیدوارم بپسندید
استاد سیدمحمدحسین بهجت تبریزی(شهریار)
امسال هم قسمت شد و عید را با شهدا بودیم.مثل سال های گذشته.
انگار عید بدون شهدا برای من لطفی ندارد.
نزدیک های عید که میشه حس غریبی سراغم میاد.مثل دوران کودکی.همش منتظرم عید بشه تا برم منطقه.
اون موقعها منتظر بودیم لباس نو بپوشیم اما الان می خواهیم هوایی نو تنفس کنیم.
هوایی بهتر از هوای آلوده شهرها.آلوده به ریا ، آلوده به دروغ ، آلوده به شهوت ، آلوده به گناه.آلوده به دوری از خدا.اما خب برای من و کسانی مثل من یک هفته هم غنیمت است که از فضای سیاه و غمبار شهر دور شویم و به خویش برگردیم.
سوم عازم بودیم.
مثل سالهای قبل افتخار خدمت به زائرین کوی عشق نصیبم شده بود.
از تجربه سالهای قبل می دانستم این سال هم بدون دردسر نخواهیم بود.نمی دانم چه حکمتی هست هر ماشینی که من باشم یک دردسری که منجر به معطلی بشه خواهیم داشت از خراب شدن ماشین گرفته تا جلوگیری پلیس از حرکت و مریض شدن یک مسافر ،گم شدن مسافر و ...
البته این سختی ها هم لطفی دارد.
امسال هم ترک عادت نشد و همه ماشینها سر وقت آمده بودند غیر از ماشین ما و یک ماشین دیگه که با دو سه ساعت تاخیر رسید.امسال هم راهی سرزمین نور شدیم.کوی عشق. امسال اما با سالهای قبل تفاوت داشت تفاوتی بزرگ به نام حاج عباس عبدالهی.
حاج عباس عزیز که 25 بهمن در سوریه شهید شد.خدایی حقش بود.هر چقدر فکر می کنم شهادت کمترین حقش بود.جاش خیلی خالی بود اما فرزند خلفش امیر با ما بود و ما بوی حاجی رو از امیرش استشمام می کردیم.
هر قدم که بر می داشتیم جاش رو احساس می کردیم.نه من که همه اونهایی که پارسال با این مرد بزرگ همراه بودند.
کاروان هم با نام این مرد بزرگ به راه افتاده بود.
اتوبوس ما هم اتوبوس شماره یک بود.
اتوبوس شهید علی صادقی
4 فروردین صبح:اولین ایستگاه طبق معمول دوکوهه بود و حسینیه همتش.
فتح المبین ایستگاه بعدی بود و دانیال نبی در شهر شوش و دزفول.
پادگان شهید باکری دزفول پادگانی غریب که یادگار آقا مهدی باکری هست.پادگانی وسیع با چشم اندازهای طبیعی زیبایش .آسایشگاه های زیرزمینی برای کم کردن تلفات حملات هوایی و خاکریزهایی برای جلوگیری از سیل های ویرانگر منطقه.
متاسفانه ندیدم غیر از کاروان های تبریز و ارومیه کاروان دیگه ای برای بازدید اونجا برن.حتی کاروان های تبریز هم اگه به خاطر اسکان نبود شاید به اونجا سر نمی زدن.
طبق معمول هر سال سری به موقعیت چادر آقا مهدی زدیم بی سر و صدا و بی خبر.همه مشغول استراحت بودن و ما چهار پنج نفر راهی چادر فرمانده.
تا برگردیم نماز مغرب خونده شده بود.مراسم بعد از نماز با صحبتهای حاج رحیم صارمی از رزمندگان باصفای آذربایجان و حاج الیاس گلمحمدزاده شروع شد و سپس عزاداری و دسته عزاداری به مناسبت شب شهادت حضرت زهرا(س) واستراحت.
5 فروردین:صبح موقعیت چادر شهید باکری و آغاز رسمی سفر.عکسی به یادگار گرفتیم.یادش به خیر پارسال با حاج عباس عکس انداختیم.
اولین مقصد یادمان فکه بود.زیباتری صحنه این سفر در فکه بود.جایی که نماز ظهر رو چند کاروان با شکوه و عظمت اقامه کردند.مقصد بعدی چذابه ، دهلاویه وشهدای هویزه بود.شب هم خرمشهر و اسکان در حسینیه.
6 فر وردین صبح اروندکنار بودیم.جای شما خالی بارانی بارید که در عمرم نظیرش رو ندیده بوم.بیش از نیم ساعت تو حسینیه موندیم تا باران بند بیاد و بتونیم حرکت کنیم.بعد از ظهر شلمچه بودیم.یک مسافر کوچک شیطان نزاشت بفهمیم شلمچه یعنی چه.آقا محمد جواد پسر شش ماهه حقیر اونقدر گریه کرد و جیغ کشید که نماز رو نخونده با خانم مجبور شدیم برگردیم اتوبوس.
شب اردوگاه شهید باکری بودیم.
7 فروردین صبح طلائیه بودیم و روایت های زیبای حاج رحیم صارمی.ظهر معراج شهدای پادگان شهید محمود وند مهمان کبوتران خونین بال بودیم و تمام.سفر به سرزمین نور به سرعت برق و باد تمام شد.
8 فروردین نماز صبح جمکران بودیم و بعدش هم مهمان حضرت فاطمه معصومه(س).
حسن ختام برنامه حرم حضرت امام (ره)و قطعه شهدای بهشت زهرا.
سفر زیبایی بود.نمی دانم دوباره مجال حضور خواهم داشت یا نه.
همه قسمت های سفر زیبا بود اما کم کاری های مسئولین فرهنگی بدجور تو ذوق میزنه.
متاسفانه مسئولین فرهنگی این مناطق رو به چشم کالا می بینند یا وسیله ای برای پول درآوردن.
آخه طلائیه و شلمچه جای زدن فروشگاه های رنگارنگ است؟اروندکنار جای فروش لوازم آرایشی و اجناس درجه هیچ چینی هست؟
یادمان فتح المبین جای فروش عروسک های انگری برد هست؟باید بالای شهید علم الهدی رژ و ماتیک فروخت؟
انصافا دو کوهه جای فروش کتابهای فرهنگ غرب هست؟
چه کار فرهنگی برای صدها هزار شاید هم میلیونها زائر جوان راهیان نور کرده ایم؟
قدیم ترها باز امتداد کارهایی میکرد.آقایان سپاهی چه کاری انجام داده اید؟مسئولین محترم وزارت فرهنگ کجا برای کار بر روی جوان ها بهتر از سفرهای راهیان نور؟روحانی هایی که به این سفر اعزام می شوید چه یاد جوان ها میدید در این سفر؟
خواب و غفلتمان بس نیست؟شما رو به خدا کمی به خودمون بیاییم.
از صد سخن رهبر معظم انقلاب به یکیش عمل کنیم.
الهم عجل لولیک الفرج
عکس هایی از این سفر رو در ادامه مطلب ببینید
زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد وغبار
قبلا این صحنه را...نمی دانم
در من انگار می شود تکرار
آه سردی کشید،حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت:آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر،گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم
چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن ! این صدای روضه ی کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در ودیوار خانه ای مشکی است
با خودم فکر می کنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است
گریه،مادر،دوشنبه،در،کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...
شعر:سیدحمیدرضا برقعی
مطلبی در مورد شهادت حضرت زهرا در ادامه مطلب گذاشتم ببینید
این نمای زیبا از تماشاگران تیم فوتبال پرسپولیس هست که در بازی با تیم لخویای قطر پرچم های منقش به نام حضرت رسول اکرم (ص)را در دستان خود دارند.
چه عکس زیبایی...
شهدا به اندازه غربتشان در این عکس ، در جامعه ما غریب هستند.
نه نامشان بلکه هدفشان.
نمی دانم چرا فراموش کار شده ایم.
واقعا در این هیاهوی روزگار چرا به یاد نمی آوریم که هزاران گل زیبا پرپر شدند تا ما زیبا زندگی کنیم؟
آیا این بود آنچه شهدا از ما می خواستند؟
چرا به خود نمی آییم؟
چه می توانیم بگوییم در جوابشان اگر از ما مطالبه کنند آنچه را که برای آن جان شان را دادند؟
جوابی داریم؟
واقعا" باید گفت:
شهدا شرمنده ایم