««راهــــــــــــ شـــــــــیـــعــــه»»

فعالیت های فرهنگی و مذهبی
مشخصات بلاگ
««راهــــــــــــ شـــــــــیـــعــــه»»

اینجا یک رسانه برای اشاعه فرهنگ غنی تشیع است.
راه شیعه یعنی راه سرخ اباعبدالله الحسین(ع)
یعنی شهادت

الکسا

مقتدر مظلوم :: نوای وبلاگ

کد موزیک آنلاین برای وبگاه
پیوندها

شهید وحدت

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ب.ظ
                  

نوشتن از شهدا همیشه و همه جا سخت است اما برای من نوشتن از روح الله سخت تر است .به اقتضای سنمان که کودکی خود را در جنگ سپری کردیم زیاد با شهدا آشنا نیستیم. فقط از شهدا حجله هایشان و تشییع شان را به یاد داریم. اما روح الله برای من یک دوست بود. با هم بزرگ شدیم کودکی مان با هم گذشت و تقریبا تا وقتی که وارد سپاه شد همیشه همدیگر رو می دیدیم اما وارد سپاه که شد دیگه ندیدمش یادمه فقط یک بار تو مسجد دیدمش با یه نفر دیگر اومده بود نماز جماعت دستش هم بسته بود از دور سلام علیک کردیم پرسیدم دستت چی شده جواب درستی نداد من هم زیاد پاپی نشدم تا این که اون روز لعنتی رسید فرمانده پایگاه زنگ زد بهم گفت تو  کسی به اسم روح الله نورزاد می شناسی؟ گفتم نورزاد نیست نوزاد هست برادر حسین از اعضای پایگاهمون چطور مگه؟گفت بعدا می گم. بهش گفتم آقا یونس پسر خوبی هست ها اگه برا تحقیق اومدن تایید کن. چیزی نگفت دو سه روز بعد از سر کار که می اومدم رسیدم سر کوچه پدری شون. دیدم یه بنر زدن عکس روح الله هم هست تعجب کردم اما تا رسیدم پاهام سست شد دیگه نتونستم راه برم تکیه دادم به دیوار و چند دقیقه فقط زل زدم به عکسش.  خدای من روح الله ؟ شهادت؟ سیستان؟ عبدالمالک ریگی؟ شهید شوشتری؟ آخه اینها چه ربطی به هم دارن؟ چطور روح الله شهید شده و چند روزه من نشنیدم؟ خلاصه رفتیم و تشییعش  هم کردیم  و برگشتیم تا یکی دیگه از دوستا هم پر بکشه و دل ما رو بیشتر داغدار کنه. از روح الله فقط لبخند های همیشگی که بر لب داشت رو به یاد دارم و کارگاهی که با هم اونجا قالی بافی می کردیم.اما حالا او کجا و ما کجا.

نام : روح الله نوزاد

تاریخ تولد : 1364 - تبریز

یگان خدمتی : یگان ویژه صابرین سپاه

تاریخ شهادت : 1388/7/26

نحوه شهادت : اصابت ترکش بمب به قلب
علت شهادت : انفجار بمب عامل انتحاری گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی. این شهید بزرگوار در تاریخ 26 مهر 1388 در معیت سردار بزرگوار شهید نورعلی شوشتری در همایش وحدت قبایل بلوچستان در انفجار بمب یکی از عوامل انتحاری گروهک تروریستی جند الشیطان عبدالمالک ریگی و اصابت ترکش آن به قلبشان به شهادت رسیدند.


خاطراتی از شهید روح الله نوزاد از زبان همرزمانش و عکسهایی از او در ادامه مطلب گذاشتم امیدوارم بپسندید



بسم رب النور

شربتی از لب لعلش نچشیدیم وبرفت      روی مه پیکراو سیر ندیدم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود     بار بست و به گردش نرسیدیم و برفت

راستش صحبت کردن درباره شهدا خیلی سخت است،اصلا فکرش رو هم نمی کردم یک روزی همرزم شهیدی باشم آخه هر وقت اسم شهید به گوشم می رسید ذهنم به طرف جبهه و جنگ سوق پیدا میکرد این حس ناخواسته بود ...

روح الله با تمام شهدایی که می شناختم فرق داشت یعنی اصلا فکر نمی کردم روزی باید خبر شهادتش رو بشنوم،روح الله درونی ناشناخته داشت بر خلاف ظاهری شناخته شده...

نمیدونم چه سر و سری با خدا داشت که خدا  انتخابش کرد،باید بگم این جور انتخاب زیبا قسمت هر کسی نمیشه خوش بحالش....

تو بچه ها معروف بود به شیر خان،واقعا شیر بود،خوش اندام بود بخاطر ورزشی که می کرد همیشه سر حال و قبراق بود جزء نفرات اول هر کاری بود..

من بهش حسودیم میشد دوست داشتم مثل اون باشم  این حسادت همان رقابت کاری بود که در من وجود داشت.

این اواخر که به زاهدان مامور شده بود حال عجیبی داشت انگار خدا این فرصت رو بهش داده بودتا درون ناشناخته اش را شکوفا کند ...

تکه کلام خاصی داشت که هنوز در ذهنم مانده است با ورود به آسایشگاه(خوابگاه)این گونه سلام میکرد:آسایشگاه درود...

یادم میاد ماموریت بودیم با هم داشتیم نگهبانی میدادیم برام از خواستگارکه رفته بود صحبت میکرد طرف بخاطر کارش به ایشون جواب منفی داده بود ولی ایشون با این جواب منفی همچنان روحیه بالایی داشت و میخندید.

قبل از شهادت کمتر می دیدمش،اتفاقی یک شب تو خوابگاه دیدمش،یکی دیگه از بچه ها هم بودصحبت از ازدواج شد می گفت دیگه وقتشه باید ازدواج کنیم. اون برنامه ازدواج داشت به ما هم فرصتی سه ماه داد تا ازدواج کنیم گفت هر کی موفق بشه تو این سه ماه زودتر ازدواج کنه دوتای دیگه موظفند که به اون شام بدند....


دیگه فرصت نشد که این بساط شام برپا شود...

وقتی وارد پادگان شدم یکی از بچه ها خبر شهادت روح الله رو بهم داد اصلا باورم نمیشد که دیگه اون بچه شاد و با روحیه بین ما نیست واقعا جاش بین بچه ها خالیه...

روح الله جان امیدوارم با شهدای کربلا محشور شوی ما را هم دعا کن.

حاشا که حل این معما جزء به عشق (شهادت)میسر نمی شود

                                                                                      همرزم شهید

 

 

از ابتداء ورود به سازمان  می شناختمش هر سالی که میگذشت بیشتر شناختمش تا اینکه وضعیت کاری مان طوری شد که همه نسبت به هم حس نزیک داشتیم اینقدر نزدیک که گاها از برادر خود را به هم نزیک تر می دانستیم همه بچه ها هنوز هم این حس را نسبت به هم دارند وقتی چند روزی کوتاه از هم دور میشویم انگار دلتنگی به سراغمان می آید...نمی دانم چرا این گونه شده ایم..

خاطرات زیاد است ولی یکی از ویژگی های شهید که درسی باید برای ما همرزمانش باشد: پشت کاری که داشت بود جدیت خاصی که برای رسیدن به هدف در اوموج میزد ..

مثلا ورزش زیاد میکرد در بعضی از ماموریت ها که هیچ چیزی در دسترس نبود ولی ایشان با ضایعات و نخاله ساختمانی دور ریخته شده سیستمی براه می انداخت که آن چند روز از تمزیناتش عقب نماند زیر آفتاب شدید.. به خاطر گرمای ظهر بیکار میشدیم در همان فرصت ایشان تمریناتش رو ادامه میداد..

دقت در کار وآرامش وحتی همیشه کارهای سختی هم که به او محول میکردن را خوب انجام میداد و هرگز اعتراضی نداشت و من هم ندیدم..

در دوره های مختلف جزء نفرات اول بود دوره ای که در شیراز برگزار شد همه خوب بودند ولی تو عالی بودی تو روزهای حساس کار هم به همه توانایی خودت رو نشون دادی یکبار با ایشان و چند تن دیگر از دوستان برای انجام یکسری تست انتخاب شدیم این تست هم بر میگشت به تواناییهای افراد ..روز خوبی بود با وجود بودن افراد زیاد و مهمتر توانستیم این کار را به خوبی انجام دهیم ودر برگشت هم که قرار بود از قم عبور کنیم به زیارت حضرت معصومه (س) رفتیم .ماموریت ما با این زیارت تکمیل شد ..

و در پایان از تو میخواهم که در آخرت ما را شفاعت کنی...


                                                                               همرزم شهید سجاد تندکار


چند روز قبل از شهادت در محل کار دیدمش مصافحه ای با هم کردیم می خواست فردای آن شب به زاهدان برود در این فرصت کمی باهم گپ زدیم نمدانستم این آخرین بار است که او را میبینم خیلی شاد و سر حال بود از او پرسیدم چرا ازدواج نمی کنی ،او هم در جواب با تبسمی گرم که همیشه در چهره اش خودی نشان میداد شرطی گذاشت که هر کس زودتر ازدواج کند دیگری باید به او شام دهد خیلی از حرفش مطمئن بود ...چند روز بعد به آرزویش رسید ودر کنار مقربان الهی آرام گرفت.او به رسالتش عمل کردو سربلند دنیا را ترک نمود...

                                                                            همرزم شهید یوسف رجبی


 

بسم رب الشهداء  والصدیقین

ما از سال 84 نسبتا با هم آشنا بودیم یعنی اوایل ورود به سپاه

از سال 85 این آشنایی به رفاقت تبدیل شد که روز به روز ادامه داشت و شدید تر هم می شد تا جایی که همدیگر رو مثل برادر میدونستیم یعنی زمان  ورود به صابرین

ما 6 نفر بودیم در دوره به علت تقسیم بندی های آموزشی کمتر در کنار هم بودیم اما بعد آموزش یعنی سال 86 نسبتا شب و روز در کنار همدیگر بودیم مایک بار آماری از حضور خود در کنار هم را گرفتیم که حساب روزها در سال به 273روز در کنار هم و93 روزدر آن سال را کنار خانواده بودیم نتیجه گرفتیم از برادر پدر مادر خود بیشتر در کنار هم هستیم .

 به شوخی اسم گروه  رو گذاشتیم گروه 5+1 شاید معنی خاصی  یا دلیل خاصی واسه انتخاب این اسم نداشتیم اما بعد شهادت روح الله این اسم خیلی معنی برایمان پیدا کرد.

میشه این طور گفت: که یکی برای 5 نفر و یا یکی خاص در بین جمع 5 نفر واقعا همین طور بود هم برای هرکدوم از ما یک برادر بود و هم در جمع ما واقعا بدون شک بهترین و خاص بود.

ما همیشه از شهداء می شنیدیم به علت سن کم مان  هیچ وقت نتوانسته بودیم درکشان کنیم. شهداء را در عکس یا کتاب یا خاطرات پیدا می کردیم غافل از این که خود با یک نفر زندگی می کنیم که قرار است روزی شهید شود ، ما شهدا را دست نیافتنی می پنداشتیم غافل از اینکه به گفته رهبر عزیز هنوز معبر شهادت بصورت کور راهی همچنان باز است اما این حضور و لذت در کنار هم بودن مار را از یک مسئله غافل کرد وان هم نقد وبررسی اخلاق و رفتار یک دیگر بود یعنی هیچ وقت به خیلی از مسائل توجه کافی نداشتیم تا روزی که خبر شهادت روح الله رو شنیدیم تازه کم کم به درخواست دیگران اخلاقش را نقد می کردیم رفتارش را بررسی می کردیم که چگونه ایشان(شهید) از این مسائل روزانه  برای رسیدن به هدفش استفاده کرد تازه با تدبیر در مسائل گوناگون متوجه نکات خاص شدیم که یکی پس از دیگری خود را نشان می داد اما افسوس که دیگر او در جمع ما نبود تا بیشتر قدرش را بدانیم.

نمی دانم از کجا شروع کنم وقتی خبر شهادت روح الله در صبح 26مهر 88 شنیدم یک آن احساس کردم که دنیا سیاه شده داغ برادر را حس کردم هر چند که خود برادری جز این خوبان نداشتم خیلی سخت بود.

 از طرفی خوشحال بودم چون مطمئن بودم او به آرزوی دیرینه اش رسیده است شاید آرزوی که کم به زبان جاری ساخت اما در دل و عمل آن را پرورش داد خوشحال بودم که با خوب قافله ای همسفر شد خوشحال بودم که پرچم دار قافله آنان سردار بزرگی چون شوشتری بود  که اگه صدها کتاب هم برایش نوشته شود باز کم نوشته شده است خوشحال بودم مسافر سفر بهشت است خوشحال بودم که او راهی دیدار سالار شهیدان است خوشحال بودم که به دیدار خدا میرود خوشحال بودم که....

اما ناراحت از این که خود جا مانده ام هنوز خود را از این دنیا جدا نکرده ام یک قافله دیگر راهی شد اما ما را نبرد ناراحت بودم دیگر ایشان را نمیبینم ناراحت بودم....


لبخند

شهید روح الله داری لبخند کوچکی بود که همیشه در چهره اش خودی نشان میداد لبخند ملیح او در سخت ترین ماموریت ها و امورات همراهش بودچهره ای پاک ودلنشین داشت با همه رابطه دوستانه برقرار میکرد کمتر کسی را میشناسم که منکر این صفات و شاید هم بهتر است بگویم کسی را نمیشناسم که با این خصوصیاتش اشنا نباشد.

 

قرار

مدتی بود راهی ماموریت جدیدی شده و از ما جدا میشود و به زاهدان میرود ما تازه از ماموریت زاهدان برگشته بودیم یکسالی آنجا تردد  داشتیم اما او انگار خود میدانست دوباره باید برگردد قراری دارد که ما بی خبر بودیم.

استاد اخلاق

مدتی که در کنار  سردار شوشتری بود  انگار سردار برایش یک استاد اخلاق هم بود از خوبی های سردار میگفت از خون دلهایی که سردار برای مردم منطقه می خورد صحبت می کرد از افتادگی سردار در برابر قبایل می گفت از مهربانی های سردار در برابر کودکان صحبت میکرد بخوبی حس می کردم که سردار او را هم متحول کرده است.او میگفت:"نظر سردار کار فرهنگی در منطقه است ما برای کار فرهنگی در منطقه تلاش می کنیم"


آخرین دیدار

  آخرین بار که زنگ زد گفت:می خواهد قبل از رفتن به زاهدان ببیندمان ما که در قم زندگی میکردیم از او خواستیم که به قم بیایند با یکی از بچه های گروه که در تهران به هم ملحق می شوند راهی قم شدند روز 5 شنبه ساعت  4 تماس میگیرن که کنار مرقد ایت الله مرعشی نجفی منتظرمان هستند مدتی بود که همدیگر را ندیده بودیم وقتی به  سراغش رفتیم کنار خیابان منتظر و چشم براه دوخته بود به محض دیدن همدیگر را در اغوش گرفتیم همانجا بود که حس کردم آرامش خاصی دارد بلا فاصله بهش گفتم که تیپ خاصی گرفتی عوض شدی  اونم در جوابم گفت:"باید ژست شهادتی،سنگین بگیرم یک ژست ساده" زنگ اول رو اونجا علنا شنیدیم اما توجه نکردیم با چندتا خنده از این حرفش گذشتیم تا غروب با هم بودیم لبخندش هنوز در ذهنم تداعی می شود ما دوتا بودیم از بچه های گروه انها هم دوتایی امده بودندچهار نفری رفتیم منزل .


نماز

روح الله کم کم اماده می شد برای خواندن نماز، نمازش صلابت خاصی داشت که همیشه زبانزد  ما بود. خیلی شمرده شمرده با قرائت کامل و آرامش خاصی نمازش را می خواند بطوری که گاهی اوقات این گونه می گفتیم:جعفر (طیار )زودتر نمازت را تمام کن که حسابی گرسنه ایم. امروز میفهمم که انسان برای رسیدن به همه چیز باید اول نمازش را درست کند ومی توان گفت، واقعا همین نماز روح الله بود که او را به آنجا رساند که امروز همه دوستان و همرزمانش به او افتخار می کنند.


وداع

آخر شب بود آماده شدیم تا راهی حرم شویم در مسسیر راه منزل تا حرم به چند تا از دوستان قدیمی اش که سال 84 با انها بود زنگ میزند  و از انها در خواست دارد که برای اینکه بتواند ببیندشان به حرم بیایند. بعد از زیارت و دعا در مسجد بالاسر بی بی منتظر دوستان میشویم تعدادبه ده یازده نفر میرسد خاطرات گذشته تداعی میشود  خندها از ته دل بیرون می آمدو سوتی های یکدیگر رودر دوره آموزشی می گفتیم و می شنیدیم وحسابی می خندیدیم. ساعت 5 صبح جمعه، روح الله از تهران برای زاهدان پرواز داشت ما اصرار میکردیم داداش راه بیفت به سمت تهران تا لااقل فرصتی برای استراحت داشته باشی ولی خودش مخالفت میکرد میگفت دوست دارم بیشتر پیشتان باشم میگفت خوب مرا نگاه کنید قرار است شهید بشوم این زنگ دوم بود که به صدا در امد اما ما باز با خنده از این حرفش گذشتیم ولی او این جمله را سه بار در طول زمانی که در حرم بودیم تکرار میکند وما هم جوابش را این گونه دادیم: که تو از ما سالم تر برمی گردی کسی باور ش نمی شد انگار روح الله برای خداحافظی امده بودتا اخرین وقتها حرم بودیم به زور راضیش کردیم که راهی تهران شود ..

قرار ما 15روز بعد تهران این اخرین قرار ما با او بود.


آرزوی زیارت

ما به همراه کلیه نیرو های یگان در این فاصله زمانی تا روزی که با روح الله قرار داشتیم برای یک مامرریت عازم مشهد میشویم ارتباط تلفنی و پیام کوتاه با روح الله در طول این مدت روزی چند بار ادامه داشت خودش بار ها گفت "خوشابحالتون خیلی دوست داشتم بیام زیارت بهتوتن که تو حرمید حسودیم میشه"


پیام کوتاه

یک روز که تو مشهد بودیم به همه بچه های گروه یک پیام میده یک متن واحد"هر روز گله میکنیم که غذایمان کم یا سرد یا بی مزه است آب خنک نیست یا مزه بدی دارد ..! امشب زنان و کودکان بی سرپرستی دیدم که نه غذایی برای خوردن نه آبی برای نوشیدن نه سقفی برای راحت خوابیدن داشتند قلبم آنچنان گرفت که ارزو کردم ایکاش هرگز قلبی نداشتم  "و این زنگ سوم بود که به صدا در امد و ما از آن غافل شدیم او حتی نحوه شهادتش را هم از خدا درخواست کرده بودو این درخواستش  از خدا را نیز به ما هم میگوید.همان گونه که خیلی از شهدای دفاع مقدس از خدا نحوه شهادت خود را خودشان انتخاب میکردند او نیز این گونه انتخاب می کند .شهدای دیروز با شهدای امروز هیچ فرقی ندارن در هم چیز مشترکنند فقط زمان و مکان است که انان را از هم جدا میکند  .

وقتی خبر شهادتش رو شنیدیم زنگ اول و دوم به صدا در امد اما اینبار خوب شنیدیم بر خلاف بار های قبلی که بی توجه از کنارش میگذشتیم...


بدون هماهنگی

پس از شهادت وقتی جنازه های مطهرشون رو برای معراج شهدا تهران اوردن دقیقا همان روز موعودی بود که با هم قرار داشتیم او به قرارش وفا نمود و در همان تاریخ آمد... ما هم( بچه های گروه)دلمون تاب نیاورد برای دیدار راهی معراج شهدا شدیم از آنجایی که می دا نستیم موفق به دیدن شهدا نمی شویم  اینگونه تصمیم گر فتیم: که ما برای دیدن میرویم تادر قبال  داداشمون  کوتاهی نکرده باشیم دوم اینکه همه چیز رو می سپاریم به روح الله، او هم حتما دوست دارد ما پیشش باشیم مطمئنن کمک خواهد کرد . با این تفاسیربود که راه افتادیم، نفهمیدیم  چی شد؟ چطوری شد! با این که کلی مخالفت میکردن، بدون هماهنگی با کسی ما پنج نفر بالای سر روح الله تو سرد خونه حاضر شدیم. صحنه سختی بود...


ترکش

وقتی جنازه روح الله رو دیدیم اولین نکته که نظر همه ما رو به خودش جلب کرد ترکش کوچکی بود که به قلبش اصابت کرده بود اینجا بود که تازه اون زنگ سوم بخوبی در گوشمون صدا میخورد همان گونه که در پیامش از خدا خواسته بود که قلبی نداشنه باشد خدا نیز ترکشی را به قلبش هدیه میکند ...


احساس افتخار

روح الله بارها ما رو به تبریز دعوت میکرد اما به دلیل فشار کاری، قبل از شهادتش هر گز موفق نشدیم که راهی انجا شویم روح الله به مادرش موضوع سفر بچه ها رو در میان میگذارد  که قرار است بچه ها برای سفری به تبریز داشته باشند. با توجه به اینکه همه خانواده های  بچه های گروه  در یک سطح مالی متوسط وبا یک فرهنگ زندگی می کردند مادر شهید نظرش بر این بود که مبادا دوستانت بیایند و ما نتوانیم خوب از انها پذیرایی کنیم و نزدشان خجالت زده شویم و شهید روح الله در جواب سخن مادرش اینگونه پاسخ میدهد :"مادر جان نگران نباش مطمئن باش که دوستانم روزی خواهند امد که شما از امدنشان  به خود افتخار خواهیدکرد"و واقعا اینگونه شد وقتی برای اولین بار که میر فتیم  خوب احساس افتخار در تک تک اعضای خانواده شهید را به چشم می دیدیم...


توجه به دوستان

...دوست نداشتیم یک لحضه دیگر از روح الله جدا شویم از ان لحضه ای که امد تا روز به خاک سپاری یک ان از جنازه جدا نشدیم همیشه کنارش بودیم احساس اینکه او هم دوست داشت ما کنارش باشیم رو لمس میکردیم  اگر یکی از بچه ها جایی مشکلی برایش بوجود می امد  عقب می افتاد بعد از چند لحظه میرسید و میگفت :نمی دونم چی شد که حل شد...


غربت


...یکی از نکاتی که خیلی آزارمان میداد این بود که ما نمی توانیم کاری در تبریز برای روح الله انجام دهیم عملا اختیارات از ما خارج و به دست مسولین شهر تبریز و سپاه عاشورا می افتاد و ما اینجاست که دیگر قرار است بر خلاف میل باطنی از روح الله جدا شویم در طول مسیر نوبتی با او درد دل میکردیم و بار ها بهش گفتیم روح الله جان شهر تو برایمان غریب است ما را از این غربت نجات بده تا بتوانیم کنارت باشیم، باورم نمیشد که توجه روح الله به ما این قدر زیاد باشد او کار ی کرد که هنوز هم که هنوز است شهر تبریز را مثل شهر خودمان میدانیم همه به ما احترام خاص میگذاشتند و با همه در عرض چند ساعت رفقایی چندین ساله شدیم در تمام برنامه ها از نظرات ما هم استفاده میکردند و این گونه شد که گفتیم یک روح الله باعث شد که چندین روح الله دیگر نیز پیدا کنیم دوستان خوبی که مطمئنم روح الله باعث آن  شد تا احساس غربت نکنیم...

 

خط قرمز

...گاها روح الله در خود فرو میرفت و از گروه، اندکی فاصله میگرفت دلیلش را تا مدتها نفهمیدیم چه بود تا این اواخر یکی از بچه ها از او میپرسد و با اصرار از او جواب میخواهد.روح اله این گونه میگوید:"من در زندگی خط قرمزی دورادور خود رسم کرده ام وهر وقت احساس کنم که از این حد عبور کنم یا در حال خروج از این محدوده ام  در تنهایی خود فرو میروم تا اشتباه خود را جبران و به مرکز این دایره برگردم..."

 

 

جدیت در کار

در تمام مدت خدمت یک جدیت خاصی در امورات محوله کاری داشت هم در صحنه های نبرد و هم در صحنه های مانوری .جدیت ایشان در تمام مراحل کاری نیز باعث شد به عنوان یکی از منتخبین این ماموریت  اخر باشد.مسئولیت پذیری بالای ایشان باعث شده بود که مورد توجه فرماندهان باشد و فرماندهان در دوره  های مختلف نیز روی ایشان حساب ویژه ای باز میکردند.


اهمیت دیدار

...گاها که موقع مرخصی مان بود رو ح الله به منزل نمی رفت ، یا چند روزی را در تهران میماند وتاخیر می رفت ازاوپرسید یم که چرا تنها تهران می مانی! دوست داشتیم نظرش را بدانیم و مطمئن بودیم که او دلیل خاصی برای این کارش دارد اینگونه میگفت:"من وقتی مشکلی برایم بوجود آید یا از لحاظ روحی در سطح پایینی باشم دوست ندارم با این  مشکل به دیدار پدر و مادرم بروم تا مبادا انها را نگران کنم می مانم تا از لحاظ روحی بهتر که شدم حتما میروم..."

 

مصاحبه

اواخر سال 84در همدان یکی از بچه ها ی خوش ذوق یک مصاحبه ای با روح الله انجام میدهد که با ارزشترین یاد گاری برای ما باقی می ماند که درآن مصاحبه روح الله به نکات جالبی اشاره کرده است:

-با پوشیدن لباس سبز سپاه می خو ا هد" به اقا  امام زمان خدمتی کرده باشد تا یک روزی جزءیکی از سربازان آقا (عج)باشد"

-نظرش در مورد شهادت:خودش رو لایق نمی داند که درباره شهادت سخنی بگوید فقط میگوید "یک پرواز بهتر باحال تر از پرنده ها یک پرواز آخرتی غیر دنیایی و پروازی که نمیتوان ان را توصیف کرد باید پرواز کنی تابتوانی درکش کنی"

-و در اخر بزرگترین آرزویش در روز برفی:"من هر وقت بارون میباره یه دعایی میکنم اونم اللهم عجل لولیک الفرج"


دوربین

...یک بار در محل کار یکی از اقلام(دوربین) بظاهر گم شده بودمدتی بود که یکی از بچه های گروه که مسئولیت این دوربین با او بود مدام دنبالش می گشت واز همه سراغ دوربین رو میگرفت این مسئله یک هفته ای بودکه دامن گیر همه ما شده بود تا این که یک روز عصر یکی از بچه ها خواب بود روح الله بخوابش میاد میگویید:"بیدار شو آدرسی دربین  جعبه های مهمات ها میدهد که دوربین انجاست نمی خواهد نگران باشی و از کسی دیگر سراغش رو نگیر" او نیز سریع از خواب بیدار میشود وبلا فاصله  به  آدرسی که در خواب شنیده بود  می رود و دوربین را دقیقا همان جا پیدا میکند...


هدایت

یکی دو تا  از دوستا ن و روح الله با مشورت همدیگر تصمیم به جابجایی یگانی داشتند که بعد از شهادت روح الله به تردید می افتند تا اینکه روح الله بخواب یکی از دوستان می اید و اینگونه:در عالم خواب یکی از کوه های اطراف را که خیلی بلند بود  نشان میدهد و میگوید:"من در انجا هستم به بچه ها بگو که باید خودشان را به انجا برسانند مسیر این است...."

         

                       

                        

 































 

نظرات (۱۳)

باسلام
شما نوشتید که "قبایل سیستان" این درست نیست استان سیستان و بلوچستان (تاکید میکنم) از دو قوم بزرگ تشکیل شده که سیستان شیعه و بلوچستان اکثریت سنی مذهب هستند و این مراسم در پیشین از توابع شهرستان سرباز که در منطقه بلوچستان است برگزار شد که مراسم قبایل بلوچ بوده اند نه قبایل سیستانی

پاسخ:
ممنون از تذکر شما حتما اصلاح می شه
  • ام البنین مومنی
  • با عرض سلام

    وبلاگ زیبایی دارید و در جمع دوستان وبلاگ ما قرار گرفته اید.به ما سر بزنید.

    التماس دعا

    با سلام
    با آخرین بخش از بحث شجاعت به روزم
    منتظر حضور شما و نظرات سازنده شما هستم
  • وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
  • درِ باغ شهادت بازِ باز
  • بسیج دانشجویی موسسه آموزش عالی طبری بابل
  • اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهیدصَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ
    میلاد با سعادت حضرت امام رضا(ع) بر شما مبارک باد.
  • شیـعــِـه مـولا عـلی
  •  بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِیمِ

    سلام همسنگر سایبری

    وب خوبی دارید البته جای پیشرفت هم دارد :)

    ان شاءالله موفق باشید ، دعای فرج یادت نره

    اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً

    نـــمــا313

    یا علی
    سلام
    درود خدا بر شهیدان...
    سلام علیکم مومن
    عاقبتتون بخیر به حق حضرت ابوتراب
  • الهی نامه ی شهداء
  • سلام خدا قوت .

    خوشا بحال انانکه با شهادت رفتند...

  • قرارگاه شهید علیرضا حجتی(خادم الشهدا)
  • سلام ونور...
    ممنون از این دو پست بسیار زیبا و نورانی...
    براستی احساس شرم میکنم وقتی در خودم و احوالم مینگرم...
    بعضی ها چه زیبا خود را پیدا کردند...
    خاطرات زیبایی بود، دست مریزاد که این شهید بزرگوار رو معرفی نمودید.
    ان شاءالله شهادت نصیبتون..
    در پناه خدا زهرایی بمانید.
    التماس دعای فرج و شهادت...
    امیـــر المؤمنین علی علیه السلام:
    خداوند شهدا را در قیامت با چنان جلال و نورانیتی وارد محشر
    می کند که انبیاء سواره از مقابل آنان عبور کنند
    به احترام شهیدان پیاده می شوند.

    اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک
    سلام علیکم مومن
    روحش شاد
    عاقبتتون بخیر به حق حضرت ابوتراب
    شهادت هنر مردان خداست ....خدارحمتشان کند گردان صابرین واقعا گردان صابرین هستند بخصوص بودن با بزرگان ودرکنارشان شهید شدند هنری هست که هرکسی نداره خوشا بحالشان

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">