مرد بزرگی بود . «رحیم افتخاری »را می گویم .
شب عملیّات بود و چیزی به آغاز عملیات باقی نمانده بود. «والفجر۸» در پیش رو بود و ما در منطقه
عملیاتی نشسته بودیم . شب زیبائی بود . اروندرود با صدائی آرام و یکنواخت از
کنارمان می گذشت و ستاره ها در آب صاف رود ، چهره زیبایشان را تماشا می کردند .
هر کس در گوشه ای ، محفلی
پنهانی و پر سوز ساخته و با خدای خود ، غرق راز و نیاز بود . در چنان شبی ، غرق در
نور مهتاب و سوسوی ستاره ها ، هرخاکی آرزو می کرد که پایش از زمین کنده شود وتا آن
بالا ، تا خانه ستاره ها به پای جان بدود و آرام گیرد . شاید رحیم هم همین حال را
داشت که کنار رود خلوت کرده و آرام نشسته بود . من مراقبش بودم . همه دوستش داشتند از روحیه
بالائی بر خوردار بود ، قید دنیا را زده بود . دلم می خواست بدانم به چه می
اندیشید . دوست داشتم کنارش باشم ، امّا از طرفی دلم نمی آمد که شیشه این سکوت و
خلوت عرفانی را با حضورم بشکنم . با خود گفتم :«چه به هم می آیند رحیم و اروند هر
دو عمیق و آرامند . » آرام طوریکه رحیم متوجه نشود و مزاحم او نباشم خودم را بی
صدا به او نزدیکتر کردم . تاریکی فرود آمده و همه جا را زیر چتر خودگرفته بود . باد
درسوله هامی پیچید و زوزه می کشید. با خود گفتم : «گویا باد هم برای شروع عملیّات
بی تاب است .» رحیم متوجّه من شد و آن نگاه عمیق و آرام اش را به صورتم پاشید و
گفت : «می توانم زحمتتان دهم؟ یک ورق کاغذ می خواهم . »
تعجب کردم : « کاغذ برای چه ؟ »
« می خواهم وصیتی بنویسم ! »
پرسیدم :«رحیم جان! مگر وصیتنامه ات را ننوشته
ای؟»
گفت : «نوشته ام ، امّا مطلبی را می خواهم
بدان اضافه کنم . » او را در کنار رود و غرق در افکارش تنها گذاشتم . ورق کاغذی
گیر آوردم و برگشتم پیش او . پیش رحیم نشستم و او زیر نور نقره ای رنگ ماه کنار اروند
که آرام و بی صدا زیر پایمان می رقصید و دور می شد نوشت :
بِسمِ الله الرَّحمن
الرَّحیم
وصیت می کنم که از پسر کوچکم که نام مبارک
حضرت رضا(علیه السّلام) ، غریب الغربا را برایش انتخاب
کردم مواظبت کنید...»رحیم نوشته اش را خوب تماشا کرد . نمی دانم آن هنگام به چه
نیتی نوشته خود را پاره کرد و روی اروند پاشید و رود ، تکه های نامه رحیم را با
خودش برد !
پرسیدم : « داری چه کار می کنی آقا رحیم؟ چرا
پاره کردی؟»
گفت : « دیگه لازم نیست! »
صدایش ، صدای رحیم همیشگی نبود ، انگار باد
از توی بهشت وزیده و از میان سوله ها گذشته و این صدای بهشتی را در وجود رحیم
گذاشته بود . صدایش از عالم دیگری بر می خواست . لحظه ای بعد در حالی که هر دو
کنار هم نشسته بودیم ، رحیم عکسی را از جیبش بیرون کشید : « ببین عکس پسرم رضاست !
»
عکس را گرفتم و در روشنائی آن
شبِ نیلی تماشایش کردم ، چقدرشبیه پدرش بود . من غرق تماشای عکس بودم و با خود می
اندیشیدم :« چقدر شبیه پدرش است!» دیده که
چرخاندم ، رحیم را دیدم که اشکی به پهنای صورتش جاری بود و با خود زمزمه می کرد« یارضا
یا شهادت »رحیم عکس را از من گرفت و در میان بهت و حیرت من ، پاره پاره اش کرد و روی
اروند پاشید.
پرسیدم :« چه کار کردی رحیم
جان ؟! »
آرام و عمیق جوابم داد :«احساس
می کردم رضا مانع معاملۀ من و خدایم شده ، حالا دیگر اروند هم شاهد است که بین من
و خدایم هیچ مانعی نیست . من از رضایم گذشتم
تا رضای خدا را خریده با شم ! »
اشک در دیدگا نم بود . دلم مشت بر سینه می
کوفت . جلو رفتم و رحیم را که بوی یاس می داد وگلهای محمّدی درآغوش کشیدم . باد همچنان
زوزه می کشید و از میان سوله ها می گذشت و اروند با شتاب جاری بود صافِ صاف ، و من
ستاره ای خاکی را آغوش کشیده بودم که بوی بهشت می داد. آرام نالیدم : «برای من هم
دعا کن رحیم جان ، دعایم کن ! »
لبخندی زد
: « محتاج دعائیم...» ماه تکه ابر کوچک خاکستری را کنار زد ، گردن کج نمود و صورت
مهربان رحیم را سیرتماشا کرد . شاید ماه هم می دانست که فردا رحیم آن بسیجی عاشق ،
آن نام آور گمنام ، به دیار باقی پرکشید و جاودانه شد .
لطفا جهت مطالعه کامل ادامه مطلب را ملاحظه فرمایید