««راهــــــــــــ شـــــــــیـــعــــه»»

فعالیت های فرهنگی و مذهبی
مشخصات بلاگ
««راهــــــــــــ شـــــــــیـــعــــه»»

اینجا یک رسانه برای اشاعه فرهنگ غنی تشیع است.
راه شیعه یعنی راه سرخ اباعبدالله الحسین(ع)
یعنی شهادت

الکسا

مقتدر مظلوم :: نوای وبلاگ

کد موزیک آنلاین برای وبگاه
پیوندها

۳۸ مطلب با موضوع «دفاع مقدس» ثبت شده است

   

 

 

   مرد بزرگی بود . «رحیم افتخاری »را می گویم . شب عملیّات بود و چیزی به آغاز عملیات باقی نمانده بود.  «والفجر۸» در پیش رو بود و ما در منطقه عملیاتی نشسته بودیم . شب زیبائی بود . اروندرود با صدائی آرام و یکنواخت از کنارمان می گذشت و ستاره ها در آب صاف رود ، چهره زیبایشان را تماشا می کردند .

هر کس در گوشه ای ، محفلی پنهانی و پر سوز ساخته و با خدای خود ، غرق راز و نیاز بود . در چنان شبی ، غرق در نور مهتاب و سوسوی ستاره ها ، هرخاکی آرزو می کرد که پایش از زمین کنده شود وتا آن بالا ، تا خانه ستاره ها به پای جان بدود و آرام گیرد . شاید رحیم هم همین حال را داشت که کنار رود خلوت کرده و آرام نشسته بود . من  مراقبش بودم . همه دوستش داشتند از روحیه بالائی بر خوردار بود ، قید دنیا را زده بود . دلم می خواست بدانم به چه می اندیشید . دوست داشتم کنارش باشم ، امّا از طرفی دلم نمی آمد که شیشه این سکوت و خلوت عرفانی را با حضورم بشکنم . با خود گفتم :«چه به هم می آیند رحیم و اروند هر دو عمیق و آرامند . » آرام طوریکه رحیم متوجه نشود و مزاحم او نباشم خودم را بی صدا به او نزدیکتر کردم . تاریکی فرود آمده و همه جا را زیر چتر خودگرفته بود . باد درسوله هامی پیچید و زوزه می کشید. با خود گفتم : «گویا باد هم برای شروع عملیّات بی تاب است .» رحیم متوجّه من شد و آن نگاه عمیق و آرام اش را به صورتم پاشید و گفت : «می توانم زحمتتان دهم؟ یک ورق کاغذ می خواهم . »

   تعجب کردم : « کاغذ برای چه ؟ »

   « می خواهم وصیتی بنویسم ! »

   پرسیدم :«رحیم جان! مگر وصیتنامه ات را ننوشته ای؟»    

   گفت : «نوشته ام ، امّا مطلبی را می خواهم بدان اضافه کنم . » او را در کنار رود و غرق در افکارش تنها گذاشتم . ورق کاغذی گیر آوردم و برگشتم پیش او . پیش رحیم نشستم و او زیر نور نقره ای رنگ ماه کنار اروند که آرام و بی صدا زیر پایمان می رقصید و دور می شد نوشت :

                      

                          بِسمِ الله الرَّحمن الرَّحیم

    وصیت می کنم که از پسر کوچکم که نام مبارک حضرت رضا(علیه السّلام) ، غریب الغربا را برایش انتخاب کردم مواظبت کنید...»رحیم نوشته اش را خوب تماشا کرد . نمی دانم آن هنگام به چه نیتی نوشته خود را پاره کرد و روی اروند پاشید و رود ، تکه های نامه رحیم را با خودش برد !

   پرسیدم : « داری چه کار می کنی آقا رحیم؟ چرا پاره کردی؟»

    گفت : « دیگه لازم نیست! »

    صدایش ، صدای رحیم همیشگی نبود ، انگار باد از توی بهشت وزیده و از میان سوله ها گذشته و این صدای بهشتی را در وجود رحیم گذاشته بود . صدایش از عالم دیگری بر می خواست . لحظه ای بعد در حالی که هر دو کنار هم نشسته بودیم ، رحیم عکسی را از جیبش بیرون کشید : « ببین عکس پسرم رضاست ! »

عکس را گرفتم و در روشنائی آن شبِ نیلی تماشایش کردم ، چقدرشبیه پدرش بود . من غرق تماشای عکس بودم و با خود می اندیشیدم  :« چقدر شبیه پدرش است!» دیده که چرخاندم ، رحیم را دیدم که اشکی به پهنای صورتش جاری بود و با خود زمزمه می کرد« یارضا یا شهادت »رحیم عکس را از من گرفت و در میان بهت و حیرت من ، پاره پاره اش کرد و روی اروند پاشید.

پرسیدم :« چه کار کردی رحیم جان ؟! »

آرام و عمیق جوابم داد :«احساس می کردم رضا مانع معاملۀ من و خدایم شده ، حالا دیگر اروند هم شاهد است که بین من و خدایم هیچ مانعی نیست . من از رضایم گذشتم  تا رضای خدا را خریده با شم ! »

    اشک در دیدگا نم بود . دلم مشت بر سینه می کوفت . جلو رفتم و رحیم را که بوی یاس می داد وگلهای محمّدی درآغوش کشیدم . باد همچنان زوزه می کشید و از میان سوله ها می گذشت و اروند با شتاب جاری بود صافِ صاف ، و من ستاره ای خاکی را آغوش کشیده بودم که بوی بهشت می داد. آرام نالیدم : «برای من هم دعا کن رحیم جان ، دعایم کن ! »

    لبخندی زد : « محتاج دعائیم...» ماه تکه ابر کوچک خاکستری را کنار زد ، گردن کج نمود و صورت مهربان رحیم را سیرتماشا کرد . شاید ماه هم می دانست که فردا رحیم آن بسیجی عاشق ، آن نام آور گمنام ، به دیار باقی پرکشید و جاودانه شد .

 

 

لطفا جهت مطالعه کامل ادامه مطلب را ملاحظه فرمایید

  • رضا نعمتی ««راهـــــ شـــیـــعــــه»»

هفتمین یادواره شهدای کوی صفا روز پنج شنبه  ۷ آذر ماه بعد از نماز مغرب و عشاء  در مسجد امام حسین(ع) خیابان بهار تبریز برگزار شد.

این مراسم مثل سالهای گذشته با شکوه خاصی برگزار شد که در این میان حضور پر شور اهالی منطقه بر رونق این مجلس افزوده بود.

این مراسم با پخش سرود جمهوری اسلامی و قرائت قرآن توسط قاری ممتاز استان آقای عبدی آغاز شد و سپس حاج آقا آزادی فرمانده پایگاه مقاومت امام حسین(ع) ضمن عرض خیر مقدم به مهمانان حاضر گزارشی کوتاه از عملکرد پایگاه در سال جاری ارائه دادند.

سپس گروه سرود پایگاه به اجرای برنامه پرداختند.

بعد از آن رزمنده جانباز میر ابوالفضل ایرانی به خاطره گویی پرداختند و دلها را به کربلای ایران بردند.این بخش حال و هوای خاصی در برنامه به وجود آورد.

بعد از آن نوبت برادر رزمنده مهندس نوین شهردار سابق تبریز و برادر دو شهید بود که به سخنرانی پرداختند سپس مداح باصفا و ولایت مدار آقای موسی حسین زاده دقایقی به مداحی پرداختند.

گزارش تصویری این برنامه را در ادامه مطلب ملاحظه فرمایید.

  • رضا نعمتی ««راهـــــ شـــیـــعــــه»»

   پاسدار شهید علی صادقی

 

   شهید علی صادقی در اوّل مرداد ماه سال ۱۳۲۷ در روستای «کرده ده» از توابع شهرستان «مراغه» در خانه ای محقر امّا مصفّا به نور ایمان،پا به عرصۀ وجود گذاشت.او از همان ایّام خردسالی با مسائل دینی و مذهبی آشنا گردید و با احساسات پاک اسلامی رشد وتربیت یافت. وی برای امرار معاش و گذراندن معیشت زندگی به شغل بنائی می پرداخت.با این که از نعمت سواد محروم بود از رویدادهای سیاسی اجتماعی شناخت درسـت و کافی داشت،چنانکه در اوج قیام مردمی ملّت بزرگ ایران،در اکثر تظاهرات و راهپیمائی ها بطور فعّالانه و مسـتمر شرکت می کرد.

   وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی،در پایگاه مسجد «علوی بهار»برای حفظ و حراست از آرمانها و ارزشهای اسلامی انقلاب همت گماشت و در سال ۱۳۵۱ ه.ش ازدواج نمود که حاصل این ازدواج سه پسر و یک دختر است که از او به یادگار مانده است.

 

   پس از شروع جنگ تحمیلی که دفاع از حریم اسلام و انقلاب او و همۀ جوانان غیور کشور را به سوی جبهه ها می طلبید،درسال ۱۳۶۱ه.ش خانواده اش را به خدا سپرد و ازتعلقات و دلبستگی های دنیوی خود را رهانید و بسوی جبهه ها شتافت.

 

  علی در عملیات های «والفجر ۸ » و«کربلای۵ »حضوری فعّالانه داشت که عاقبت در «عملیات کربلای ۵ »  درمنطقۀ «پاسگاه زید» براثراصابت تیر مستقیم دشمن به عاشورائیان کربلای ایران پیوست.

   

   علی به خدا رسید،همانگونه که خودش در وصیتنامه اش نگاشته است: «...خانواده عزیزم! راهی که من و سایر آنهائی که در این مسیر و در این راه قدم برمی دارند و قدم برداشته اند،راه درست حق و حقیقت است و انتهایش رسیدن به ملکوت و به الله است.

    به شما توصیه میکنم که همیشه به فرمایشات رهبر عزیز که جانشین بر حقّ مهدی موعود (عج) است جامۀ عمل بپوشانید و همواره در صحنۀ انقلاب باشید ...»

لطفا برای دیدن عکس های شهید به ادامه مطلب بروید

  • رضا نعمتی ««راهـــــ شـــیـــعــــه»»

   پاسدار شهید صیاد (سعید) عالی

             

خمس مادر

 شب حال غریبی داشت . دل آسمان مثل دل من گرفته بود . تک ستاره ای از گوشه آسمان ، خودی نشان می داد.  پنجره باز بود و باد آرامـی پرده  توری پنجره را بـه بازی گرفته بود . حال خودم را نمی فهمیدم . حال مادر صیاد هم بهتر از من نبود  و سردرگمی آشکاری در حرکاتش به چشم می خورد . سفره شام گسترده بود و همه دور هم جمع شده بودیم . امّا هیچ کدام میل به غذا نداشتیم . تا ساعتی قبل بحث از شهادت بود و رفتن صیاد .

     مادرش کنار سفره نشسته بود ، امّا فکرش جای دیگری بود . غذا را توی بشقاب بازی می داد و چیزی نمی خورد . از حالش با خبر بودم . می دانستم که بغضی گلو گیر راه نفسش را گرفته ، تاب نشستن نیاورد . بلند شد وکنار پنجره رفت . چشمهای صیاد هم در پی مادرش به هر سو می چرخید . دل مادرش ، مثل دل آسمان گرفته بود . عاقبت طاقتش طاق شد و گریست . اشک در چشمان صیاد حلقه زده بود . تاب دیدن اشک مادر را نداشت . بلند شد و پرسید :«مادر من ! عزیز من ! چرا ناراحتی؟ من که چیزی نگفتم  . »   

    مادرش جواب داد : «چرا ناراحت نباشم ؟ مگر به آسانی بزرگت کردم . مگر حدیث دل کندن به این راحتی است ؟ »

     من دیدم که صیاد با مهر و محبت به مادرش گفت : «اگر در راه خدا باشد بله ، دل کندن کار ساده ای است .» بعد خندید وگفت :« ببین مادرِ من ! خمس هر مال واجب است .پنج اولاد داری و خمس اولاد تو هم من هستم !»

فرازی از زندگی شهید:

     در سال ۱۳۳۹ ه.ش در قریه «برزندیق » از توابع شهرستان «کلیبر » در ۱۵۰ کیلومتری تبریز  پا به پهنۀ هستی گذاشت . بعدها به علّت شغل پدر با خانواده اش به تبریز نقل مکان کرد . «صیاد » بیشتر از هشت سال نداشت که به کار درکارگاه قالیبافی مشغول شد تا با دستهای کوچک خود در امر معاش یار و یاور خانواده باشد . او روزها در کارگاههای تاریک و نم گرفته ، قالیبافی می کرد شبها راهی کلاس درس و مدرسه می شد . به علّت کار طاقت فرسا و نیاز شدید ، تا کلاس اوّل راهنمائی درس خواند و بعد از آن درس و مدرسه را رها کرد و به کار گلگیرسازی مشغول شد .

 

     صیاد ، در اوج قیام مردمی ، همواره جزو کسانی بود که در راهپیمائی ها و تظاهرات مردمی علیه رژیم طاغوت شرکت می کرد . او در خانواده ای بالیدن گرفته بود که بعد از انقلاب و قبل از آن همواره از اسلام و راه امام حمایت  میکردند . خانواده ای که با چهار پاسدار و یک طلبۀ بسیجی آزاده  که ۶ سال طعم تلخ اسارت را چشیده در پاسداری از ارزشهای انقلاب از هیچ کوششی دریغ نکرده اند .

    صیاد در سال ۱۳۵۸ ه.ش بعد از شش ماه آموزش نظامی درپادگان «عجب شیر » دوره خدمت سربازی اش را به پایان رساند و سپس در تاریخ ۲۹ اسفند ۱۳۵۹ ه.ش به جرگه سبز پوشان سپاه پیوست . او قبل از اعزام به جبهه افتخار حفاظت از عالم وارسته و ربّانی « شهید آیت الله مدنی (قدس سره) » را بر عهده داشت .  او چون حضور خویش را در جبهه ها ضروری می دید در تاریخ ۳۰ اردیبهشت ۱۳۶۰ه.ش به سوی میادین نبرد اعزام گشت و در گروه جنگهای نامنظم شهید «چمران» ، مشغول دفاع از آرمانهای انقلاب و تمامیت ارضی کشور شد . صیاد به قصد صید شهادت می رفت و جز آرزوی دیدار یار ، هوسی درسر نمی پروراند .

     قبل از اعزام به جبهه ، برای دیدار مرادش «آیت الله مدنی (قدس سره) » می شتابد  و از آن عالم مجاهد التماس  می کند که برای شهید شدنش دعا کند . آیت الله مدنی (قدس سره)  می فرماید :« من قبل از شما شهید خواهم شد ! »

او جز راه سرخ بلا ، صراط مستقیمی نمی شناخت و در این راستا خود نگاشت : «برادر جان ! این مأموریت از جانب خداوند است...اگر خداوند لیاقت داد و خبر شهادت من رسید ، موقع عروسی مرا در نظر بگیریدو شادی کنید.  این بهترین راهی است که یک شخص می تواند برود . خداوند این سعادت را نصیب من بکند تا من هم بتوانم قدمی بردارم . مادر جان ! دراین برهه از زمان برای فرزندتان آرزوی پیوستن به « علی اکبر(س)» را داشته باشید و به خودتان ببالید که امانت خداوند را به خودش باز می گردانید . »

    عاقبت این پاسدار  رشید اسلام  و انقلاب در  ۵ مهر ۱۳۵۹ ه.ش در منطقه «سوسنگرد ـ سودانیه » بر اثر بمباران هوائی دشمن و اصابت تیر و ترکش به ناحیه سر و پشت و دست به شهادتی سرخ ، همانگونه که آرزو داشت دست یافت و بر بارگاه  کبریائی حق واصل شد .   

    سردار جانباز برادر حاج مصطفی مولوی نحوه شهادت ایشان را اینگونه بیان کرده است :

    «...حدود دو هفته از عملیّات ۲۰ شهریور سال ۱۳۶۰ با نام عملیّات شهید مدنی (قدس سره) در منطقه سوسنگرد می گذشت . آن موقع فرماندهی نیروهای آذربایجان به عهدۀ برادر بزرگوار سردار جانباز «حاج ناصر بیرقی » بود . روی خاکریزی کنار هم نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم که در این حین هواپیماهای عراق سر رسیدند و ارتفاع خود را کم کردند و سپس شروع به تیراندازی نمودند . در آن لحظه ما شاهد ایثار و از خود گذشتگی شهید«صیاد عالی» بودیم . او برای اینکه تیرهای شلیک شده از هواپیماهای دشمن به برادر «حاج ناصر بیرقی » اصابت نکند و او آسیب نبیند خودش را روی او انداخت تا  اگر تیری هم بر می خورد به او بخورد . بحمد الله در آن لحظه تیری اصابت نکرد ولی دفعه بعد که هواپیماها به پائین آمدند و با تیر بارشان شلیک کردند صیاد عالی به شهادت رسید.

منبع مطالب:کتاب باغ شقایق ها(یاد نامه شهدای حکم آباد)

 

  • رضا نعمتی ««راهـــــ شـــیـــعــــه»»

 

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم                                  
                    ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی لب پنجره                                      
               پر از خاطرات ترک خورده ایم


    اگر داغ دل بود ما دیده ایم                                     
                اگر خون دل بود ما خورده ایم


    اگر دل دلیل است ما آورده ایم                             
               اگر داغ شرط است ما برده ایم

 
    اگر دشنه ی دشمنان گردنیم                              
                   اگرخنجر دوستان گرده ایم


    گواهی بخواهید اینک گواه                               
             همین زخم هایی که نشمرده ایم


    دلی سربلند و سری سر به زیر                      
           از این دست عمری به سر برده ایم 
    
                                        استاد قیصر امین پور

لطفا برای دیدن بقیه عکس ها به ادامه مطلب بروید


  • رضا نعمتی ««راهـــــ شـــیـــعــــه»»

دیده ام تن های بی سر را به خاک

سینه ها دیدم فراوان چاک چاک

زیر هر گامی شقایق کاشتیم

تا که این پرچم فرا افراشتیم

 

یاد و خاطره تمامی دلاور مردان عرصه دفاع مقدس گرامی باد

شادی روح تمام شهیدان گلگون کفن ایران زمین صلوات

 

  • رضا نعمتی ««راهـــــ شـــیـــعــــه»»
شهدا شرمنده ایم...

چه عکس زیبایی...

شهدا به اندازه غربتشان در این عکس ، در جامعه ما غریب هستند.

نه نامشان بلکه هدفشان.

نمی دانم چرا فراموش کار شده ایم.

واقعا در این هیاهوی روزگار چرا به یاد نمی آوریم که هزاران گل زیبا پرپر شدند تا ما زیبا زندگی کنیم؟

آیا این بود آنچه شهدا از ما می خواستند؟

چرا به خود نمی آییم؟

چه می توانیم بگوییم در جوابشان اگر از ما مطالبه کنند آنچه را که برای آن جان شان را دادند؟

جوابی داریم؟

واقعا" باید گفت:

                            شهدا شرمنده ایم

 

  • رضا نعمتی ««راهـــــ شـــیـــعــــه»»
این پست ثابت است

 

 

حاج احمد متوسلیان

 

ای بســــیجـــــی! هــــرگـــــاه پـــــرچــــــم مــــحمــــد رســــول الله را بــــر افـــــق عــــالــــم زدی حــــق داری استـــــراحـــــت کنــــــی! 

 

    جاویدالاثرحاج احمد متوسلیان   

  • رضا نعمتی ««راهـــــ شـــیـــعــــه»»