یوسف معراجی یعقوب
وقت رفتن رسیده بود و یوسف مثل همیشه با آن ساک کوچک برزنتی کنار در،آمادۀ خداحافظی بود و من آرام آرام با قرآن و کاسۀ آب به طرف او روان بودم. دلم می خواست یوسف را تا ابد همانجا نگه دارم.گویا فکر مرا خوانده بود که لبخندی ملیح روی لبانش نشست.از زیر قرآن گذشت«خدایا! به تو سپردمش.»
- مادر جان! راهیی ام،دعایم کن،عشق شهادت مرا به دیار کربلائیان می خواند.»
- «یوسف جان! بس کن،تاب رفتنت را ندارم.»
اشک در چشمانم حلقه زد و او مهربان در جوابم گفت: «مادر جان! اگرشهید شدم مادر شهید خواهی شد، ها...! تو باید از این موضوع خوشحال باشی.»
- «همه درست،یوسف بعد ازتو من با غم دوریت چه کنم؟هنوز جوانی ... »
« مادر جان! مرگ و زندگی دست خداست، یک روز به دنیا آمدیم و یکروز از دنیا خواهیم رفت، چه بهتر که با شهادت دیده از جهان برگیریم که موجب افتخار است و سعادت.اگر دوستم داری دعا کن تا شهید شوم! »
بوسه ای بر پیشانی اش نشاندم،دعا کردم، نه برای یوسف خودم برای تمام یوسف ها دعا کردم و او با شادی ولبخند از خانه دور شد.
نقل از مادر شهید
¨
مدّتها از رفتن یوسف گذشته بود، نگرانش بودم.چند روزی قبل از شهادتش توی اتاق نشسته بودم و به او فکر می کردم.به او که هم خانۀ خطر شده بود. به پسری که شجاعتر از پدرمی نمود و از مرگ واهمه ای نداشت. می دانستم که عاشق شهادت است و جز به عشق شهادت، عازم جبهه نشده است،امّا با این وصف هر روز برای سلامتی اش دعا می کردم.خوب،دل پدر است دیگر.
تاب زخم خوردن و رفتش را نداشتم.گفتم که، به فکر او بودم و خاطرات دوران کودکی اش را چون آلبوم در ذهنم ورق میزدم که صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد: «سلام پدر جان!یوسف هستم، حالتان خوب است؟»
«یوسف پسر جان!ما خوبیم از خودت بگو، تو چطوری؟»
«من هم خوبم فقط می خواستم بگویم ...»
ـ لحظه ای به سکوت گذشت ـ«بگو یوسف جان! چرا حرفت را بریدی، نکند... »
«نه پدر جان می خواستم بگویم اگر دو روز بعد تلفن نکردم بدانید که شهید شده ام، فردا عملیّات دیگری در پیش است دعا کنید ...»
نمی دانم چقدر دعا خواندم و چقدر «اَمَّن یُجیب»را زمزمه کردم.از آن دو روز تشویش و اضطراب ، چیزی به خاطر ندارم.
بعد از سه روز خبرشهادت «یوسف» را آوردند. عشق او بیشتر از دعاهای من اثر کرده بود، یوسف رفته بود. همانطور که دلش می خواست.
هر وقت دلم می گیرد این جملۀ وصیت نامه اش آرامم میکند :«پدربزرگوارم! هر وقت به یاد من افتادی ، حسین ، مظلوم کربلا را به خاطر بیاور که چگونه عاشقانه علی اکبرش را برای جنگ با کفار فرستاد . »
نقل از حاج یعقوب بردفرد پدر شهید
¨
یوسف در روز ۱۶ دی۱۳۴۰ ه.ش در روستای «زاویه» شهرستان «کلیبر» در خانواده ای مؤمن و معتقد به اصول ومبانی اسلام متولّد شد و دوران طفولیت را تحت تربیت وپرورش والدین پارسا و فداکارش سپری کرد.او دورۀ ابتدائی را در «کلیبر» گذراند و بعد از مهاجرت خانواده به تبریز در سال ۱۳۵۳ ه.ش برای ادامۀ تحصیل در دورۀ راهنمائی وارد مدرسۀ «استقلال» (پاسارگاد) شد.وی تحصیلات خود را همراه با قالیبافی در خانه ، در دبیرستان «فردوسی» ادامه داد.
یوسف از نوجوانی با شور و اشتیاق فراوان وارد جریان های انقلاب شد و همدوش با سایر دانش آموزان انقلابی این دیار، در به ثمر رساندن اهداف متعالی نهضت امام(قدس سره) نقش مؤثری ایفا نمود.بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، برای حراست از ارزشها و دستاوردهای بزرگ آن کمر خدمت بست و در کنار تحصیل، در مسجد محل به فعالیّتهای نظامی- اجتماعی مشغول شد و در جریان سرکـوبی حملۀ حزب مُنحَلۀ خلق مسلمان به صداوسیمای مرکز تبریز فعّالانه شرکت کرد .
با آغاز جنگ تحمیلی و بمباران «پالایشگاه تبریز» او برای امداد وکمک رسانی، بی درنگ خود را به مناطق بمباران شده می رسانید. امّا فعالیتهای پشت جبهه عطش روح تشنه و خدا جوی او را فرو نمی نشاند.
براین اساس برای لبیک گفتن به ندای رهبر و جهاد در راه دین پس از سپری کردن دورۀ آموزش راهی میادین ستیز با ستمگران بعثی شد.وی در عملیات «مطلع الفجر» در منطقۀ «سرپل ذهاب» حضوری فعّال داشت و بعد از مدّتها رزم و جهاد با دشمنان دین سرانجام در روز ۲۷ آذر ۱۳۶۰ ه.ش براثر اصابت گلوله به سر، با فرقی شکافته به دیدار معشوق نائل آمد.
اکنون وصیتنامۀ او چون چراغی،روشنگر راه ماست که نوشت: «... بدانید که اسلام بزرگتر از آن است که آن را فدای این دنیای فانی کنیم ، جسم ما نتوانست خدمتی به اسلام بکند .شاید که قطره قطره خون مطهر جوانان این مملکت ستارة درخشانی بر تاریکی آسمان بیچاره گان و محرومان گردد تا در پرتو آن خفاشان خون آشام نابود و مستضعفین به وراثت زمین یعنی وعده الهی نائل آیند..»
روحش شاد و خاطرش گرامی باد |
« ... همیشه پرچم هابیل به دست مردان خدا افراشته بود،حاکمیت طاغوطیان نسل به نسل به عصر حاضر کشیده شده وظلمت شب همه جا را گرفت. سرکوب، کشتار،شکنجه و هتک حرمت به قوانین الهی به اوج رسید،لیکن وعدۀ خدا مبنی بر حفظ دین در خروش مردی مجاهد چون «روح الله» تبلور یافت و طاغوت زمان و فرعون عصر به دست موسی زمان به زیر کشیده و به زباله دان تاریخ افکنده شدوفرزند فاطمۀ زهرا (سلام ا…علیها) «خمینی» بت شکن مسلمین را به برقراری احکام الهی و قرآن دعوت نمود ...»
http://photo44religious.blogfa.com
لینک نمائید و سپس مطلع سازید ما را.موفق باشید.بدرود