لاله جاودانه
سالها از پرواز سرخش گذشته و گذر زمان بر همه چیز پردۀ فراموشی کشیده است،امّا نام و یاد «ولی»چون ستاره ای درآسمان دلم می درخشد.هر چه از او بگویم کم گفته ام ،مهربان بودوزحمتکش.به صراحت می گویم که حق فرزندی را بطور کامل به جای آورده بود.روزهای سخت و سنگینی بود آن سالها،وقتی که از روستا به شهر آمدیم، وضع مالیمان خوب نبود.خانۀ کوچکی اجاره کردیم و با سختی و مشقت گذرعمر را به تماشا نشستیم.او آنقدر مهربان بود که تاب سختی کشیدن ما را نداشت.به تهران رفت و مشغول کار نقاشی ساختمان شدو حاصل زحمت و دسترنجش را برایمان می فرستاد تا هر چه زوتر آلونکی هر چند کوچک برای خودمان داشته باشیم و مشکلاتمان کمتر شود.او در همه حال،یاورمان بودوکمک حالمان.
آن روز را که قرار بود فردایش به جبهه اعزام شود هرگز فراموش نمی کنم.مادر و پسر کنار هم نشسته بودیم و درد دل می کردیم.طاقت دوریش را نداشتم.دل مادر است دیگر نمی شود خرده گرفت.گفتم: «ولی جان! نرو ، می روی اسیر می شوی،سختی می بینی،بلائی به سرت می آید بیا و از خیر جبهه رفتن بگذر...»
«مادر!یعنی می گوئی در مقابل دشمن ساکت بنشینیم، یعنی می گوئی درست زمانیکه دین خدا یاری می طلبد، من خانه نشین شوم،عزیز من! مادر من! هر چه خدا بخواهد همان می شود.به خدا توکل کن!»
گفتم: «ولی جان! پس من چه،بی تو چه کنم؟»
خندید و جواب داد: «مادر جان! عزیز من،خدا هست.به او توکل کن.» سخنانش اطمینان و آرامشی بزرگ بر دلم نهادوراهی شد.او رفت همچنانکه خواست خودش بود...
ولیقلی گاه و بیگاه در عالم خواب لنگۀ در را می کوبدو من شادمانه به استقبالش می شتابم. وقتی از خواب می پرم وچشم به اطراف می چرخانم.با دیدن جای خالی او، غمی به اندازۀ یک کوه بر دلم سنگینی می کند.در این لحظات جمله زیبای او آرامم میکند: «مادر جان! به او توکل کن .» خوشحالم که ولی در بستر بیماری نمرده است.بلکه در راه اسلام و دین شهید شده است.من به وجود او افتخار می کنم.او عاشق شهادت بود که خود می گفت: «اگر قسمت بود که شهید شوم ناراحت نباشید، اگر شهید نشدم در نماز دعا کنید تا شهید شوم،اگر اسیر شدم دعا کنیدتا آزاد گردم.ولی آرزو دارم که در راه اسلام و دین شهید شوم.»۱
راوی:مادر شهید
|
روزها اگر چه با فقر و سختی می گذشت،امّا ایام آفتابی عمرمان بود از اینکه با هم و در کنار هم بودیم احساس شادی می کردیم.در آن خانۀ کوچک و به ظاهر کم نور، غم و غصّه ای اگر بود میهمان قلب همۀ ما بود.با شادی هم، شاد بودیم و از غم هم،اندوهگین.از وقتی به یاد دارم که«ولی»برای آسایش ما در زحمت بود،او کار میکردتارونق و صفائی به خانه و کاشانۀ محقّرمان ببخشد.از همان سالها که کارمیکرد با دستمزدش یا برای مادر چیزی می خرید یا برای ما.وقتی خسته از سر کار بر می گشت قبل از آنکه ما به او خسته نباشید بگوئیم او جویای حالمان می شد برای پدر و مادرم احترام زیادی قائل بود.هر وقت پدر به خانه می آمد هر چه در دست داشت می گذاشت و به پیشواز او می رفت.دوستش داشتم و رفتنش برایم سخت بود و دشوار. روزی که به جبهه می رفت محبت خواهرانه ام باعث شد تا از او تقاضا کنم بیشتر کنارمان بماند «ولیقلی» نگاهم کرد مثل همیشه مهربان و با خنده گفت: «به جای اینکه به من بگوئی چند روز زودتر برو میگوئی که بمانم ؟! »
در مقابل او حرفی برای جواب گفتن نداشتم.او رفت و دیگر نیامد ...
راوی:خواهر شهید
ولیقلی در ۱۱ اسفند ۱۳۴۱ در روستای حسن آباد از توابع شهرستان کلیبر در ۱۶۰ کیلومتری شمال تبریز متولد شد.او در محیط ساده و با صفای روستا با اعتقادات ناب مذهبی رشد کرد و پرورش یافت.
باوجود جثۀ کوچکش روحی بزرگ و سترگ
داشت و بسیار کوشاو زحمتکش بود.در دوران انقلاب در تظاهرات و راهپیمائیهای مردمی
حضوری فعّال داشت و در مقابل کسانیکه مانع فعّالیّتش بودند می گفت: «ما باید از
شرف و ناموسمان، از دینمان دفاع کنیم،این وظیفۀ اصلی ماست.»
نوزده سال بیشتر نداشت که به منظور حمایت از اسلام و انقلاب برای گذراندن دورۀ آموزشی به پادگان «عجب شیر» شتافت و از آنجا به تهران و از تهران به اندیمشک اعزام گردید.ولیقلی پس از چند ماه حضور در اندیمشک، به دزفول اعزام گشت و دیار به دیار و میدان به میدان در پی عشق چرخیدوبه دنبال شهادت دوید تا سرانجام در ۱۲ اردی بهشت ۱۳۶۱در عملیّات آزاد سازی خرمشهر در منطقۀ شلمچه،آن سرزمین سرخ حماسه،بام عروج خود را یافت و به ضیافت کروبیان رسید.
چندین بار اومدم ولی نتونستم نظر بذارم ،چون عدد نوشتاری باز نمی شد...
وبلاگ راه شیعه از بهترین و زیباترین های فضای مجازیست که همیشه استفاده می کنم ،
ان شاء الله سلامت و موفق و سربلند باشی.
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم.