فروغ جاویدان...
گروهک منافقین در پی حملات عراق به خاک میهن اسلامی و عقبنشینی های موقت رزمندگان اسلام، با تصور این که پذیرش قطعنامه ۵۹۸ ناشی از جدایی ملت و دولت است، به خیال واهی، فرصت را غنیمت شمرده و سعی در رسیدن به اهداف پلید خود نمود. منافقین با جمعآوری دیگر ضد انقلابیون سرخورده، از کشورهای مختلف اروپایی، نیرویی به استعداد تقریبی ۱۵هزار نفر فراهم کرده و با بهرهگیری از جنگافزارهای اهدایی صدام و دیگر اربابان خود، حمله خود را از غرب کشور به خاک جمهوری اسلامی ایران آغاز کردند. نیروی هوایی عراق با حمایت مقدماتی، آنها را برای ورود به عمق خاک ایران و در نهایت، فتح تهران، ترغیب می کند. با این اتحاد شوم، قسمتهایی از اراضی میهن اسلامی مورد تجاوز قرار می گیرد. ملت سلحشور و مسلمان ایران، پس از اطلاع از تجاوز منافقین به میهن اسلامی، به خروش آمده و به جبهههای جنگ اعزام می شوند. سرانجام عملیات مرصاد در پنجم مرداد ماه ۱۳۶۷ ، با رمز مبارک یا علی(ع) و به منظور مقابله با منافقین در منطقه اسلامآباد و کرند غرب در استان کرمانشاه، آغاز گردید. منافقین خلق، خوشحال از پیروزی های مقدماتی و در یک اقدام عجولانه، راهی باختران (کرمانشاه) شده و به خیال باطل خود، قصد حرکت به سمت تهران و سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران را نمودند. رادیو منافقین، با ارسال پیام به مردم باختران، از آنها می خواهد که زمینه را برای ورود ارتش به اصطلاح آزادی بخش مهیا سازند و آماده جذب در گردانها و لشکرها باشند. از آن طرف رزمندگان اسلام در ۳۴ کیلومتری باختران، ناگهان راه را بر ستونهای منافقین می بندند و واحدهای زرهی رزمندگان، در یک اقدام متهورانه، تعداد زیادی از ادوات سنگین زرهی منافقین را هدف قرار داده و به آتش می کشند. جاده باختران - اسلامآباد در همان لحظات اولیه، انباشته از ادوات سوخته شده می شود و عکسالعمل سریع رزمندگان، منافقین را به فراری مفتضحانه وادار میسازد. این عملیات در روز بعد نیز با حمله هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران با سرکوبی شدید منافقان ادامه یافت و دشمن را دچار شکست سخت و سنگینی نمود. بدین ترتیب، منافقان شکست خورده، در این تجاوز نابخردانه، متحمل تلفات و خسارات عظیمی شدند که بیش از ۱۲۰ دستگاه تانک، ۴۰۰ دستگاه نفربر، ۹۰ قبضه خمپارهانداز ۸۰ میلیمتری، ۱۵۰ قبضه خمپارهانداز ۶۰ میلی متری و ۳۰ قبضه توپ ۱۰۶ میلی متری منهدم شد. علاوه بر آن دهها دستگاه تانک، نفربر، خودرو و نیز صدها قبضه سلاح سبک و نیز مقادیری تجهیزات پیشرفته الکترونیکی و مخابراتی به غنیمت نیروهای اسلامی درآمد. در این عملیات، ۴۸۰۰ نفر از منافقان نیز کشته و زخمی شدند.
متن زیر به روایت شهید صیاد شیرازی از عملیات مرصاد اشاره دارد:
دو سه روز پیش از عملیات «مرصاد» و یا چهار، پنج روز پیش از آن، دشمن (عراقیها) سوء استفاده میکرد. جمهوری اسلامی تازه داشت قطعنامه را میپذیرفت که عراقیها سوءاستفاده کردند. فکر کردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگی نداریم، آمدند از چهارده محور در غرب کشور، هجوم آوردند.
تنگه باوسیی، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگاب نو، تنگاب کهنه، نفتشهر، سومار، سرنی تا مهران حدود چهارده محور.
دشمن آمد داخل،
رزمندگان ما را دور زدند. ما تا آن روز، چهل تا پنجاه هزار اسیر از آنها داشتیم و
آنها اسیر از ما کمتر داشتند. این علمیات، خیلی وحشتناک بود! دلهایمان را غم
فراگرفت تا آنجا که امام فرموده بود: "دیگر نجنگید"
من توی خانه بودم که یک دفعه ساعت ۳۰/۸شب، معاون عملیات ستاد کل که در آن موقع
یکی از برادران سپاه بود، به من زنگ زد و گفت: فلان کس! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه
پاتاق با سرعت به جلو میآید. همین جوری سرش را انداخته پایین میآید. من گفتم:
کدام دشمن؟! اگر از یک محور دارد میآید پس چه جور دشمن است؟! گفت: نمیدانیم.
گفت: همین طور آمده الان به کرند هم رسیده و کرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق،
میشود کرند، بعد از کرند، میشود اسلامآباد غرب و سپس میآید به کرمانشاه.
گفت: همین جور دارد جلو میآید. گفتم: این چه جور دشمنی است؟ گفت: ما هیچی نمیدانیم. گفتم: حالا از ما چه میخواهید؟ گفتند: شما بیایید بروید منطقه. خلاصه گفتم: اول یک حکمی بنویسد که من رفتم آنجا، نگویند تو چه کارهای؟
درست است نماینده حضرت امام هستم، ولی نمایندگی حضرت امام از نظر فرماندهی، نقشی ندارد. او گفت: هر حکمی میخواهی، بگو ما مینویسیم. ما هر چه فکر کردیم، دیدیم مغزمان کار نمیکند. حواسمان پرت شد که این دشمن، چه کسی است.
آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید که ساعت ۳۰/۱۰آماده بشود، ما با هواپیما برویم به کرمانشاه. هواپیما آماده کردند. ساعت ۳۰/۱۰رفتیم کرمانشاه. رسیدیم کرمانشاه، دیدیم اصلا یک محشری است. مردم از شدت وحشت ریختهاند بیرون شهر.
این جاده بین کرمانشاه بیستون تقریبا حالت بلواری دارد. تمام پر آدم، یعنی اصلا هیچ کس نمیتواند حرکت کند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم.
تا ساعت ۳۰/۱شب ما دنبال این بودیم، این دشمنی که دارد
میآید، کیست؟ ساعت ۳۰/۱شب یک پاسداری سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلامآباد
بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توی شهر (تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توی
شهر) شهر را گرفتند و آمدند پادگان ارتش را که آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه
توی جبهه ها بودند فقط باقی مانده آنها بودند، گرفتند.
فرمانده، سرهنگی بود که حرفشان را گوش نمیکرد. همانجا اعدامش کردند و میخواستند
بیایند به طرف کرمانشاه، توی مردم گیر کردند، چون مردم بین اسلام آباد تا
کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چی داشتند، ریختند توی جاده.
پس نخستین کسی که جلوی آنها را گرفته بود، خود مردم بودند. من به آقای «شمخانی» که الان وزیر دفاع است و آن وقت معاون عملیاتی در ستاد کل بود، گفتم: فلان کس! ما که الان کسی را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم؟ نیروهامون هم توی جبهه ماندهاند.
اینجا کسی را نداریم. هوانیروز همین نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت ۵صبح آماده شوند، من میروم توجیهشان میکنم.
(از زمین که کسی را نداریم.) با خلبانان حمله میکنیم. ایشان به فرمانده هوانیروز زنگ میزند و میگوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز میگوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از کجا بفهمم که پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم.
من بیشتر خلبانها را میشناختم، چون با بیشتر آنها خیلی به مأموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همین طور زنگ زدم، اسمش «انصاری» بود. گفتم: صدای من را میشناسی؟ تا صدای ما را شنید، گفت: سلام علیکم و احوالپرسی کرد. فهمید.
گفتم: همین که میگویید، درست است. ساعت ۵صبح خلبانها آماده باشند تا من توجیهشان کنم. صبح تا هوا روشن شد، شروع کنیم، وگرنه، دیگه منافقین بریزند، اوضاع خراب میشود.
۵صبح، ما رفته بودیم و همه خلبانها توی پناهگاه آماده بودند، توجیهشان کردیم که اوضاع خراب است، دو تا بالگرد جنگی کبری، یک ۲۱۴آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم کار را از کجا شروع کنیم. بعد، بقیه آماده باشند تا گفتیم، بیایند.
این دو تا کبری را
داشتیم. خودمان توی بالگرد ۲۱۴جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو
ببینیم، این منافقین کجایند. همینطور از روی جاده میرفتیم نگاه میکردیم، مردم
سرگردان را میدیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه چار زبر که الان،
نامش را گذاشتهاند "گردنه مرصاد"
من یک دفعه دیدم وضعیت غیر عادی است، با خاکریز جاده را بستند. یک عده پشتش سنگر
گرفتند و با تفنگ سبک میجنگند.
اصلا من اسم اینها را ملایکه میگذارم. اینها از کجا آمده بودند؟ کی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. بالگرد داشت میرفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل اون ور خاکریز، پشت سر هم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده بودند و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار میآورند تا از این خاکریز رد بشوند.
گردانی بوده از سپاه از همین تیپ انصار الحسین مال همدان. اینها عازم منطقه جنوب بودند توی مسیر می آیند با اینها روبهرو میشوند. همانجا خاکریز میزنند. شاید ۵۰ درصد این گردانها شهید میشوند، ولی کسی از خاکریز گذر نمیکند. به خلبانها گفتم: دور بزنید، وگرنه ما را میزنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت؛ یعنی از بغل برویم. رفتیم از توی دشت از بغل. معلوم شد که حدود ۳ تا ۴ کیلومتر طول این ستون است.
من کلاه گوشی داشتم. میتوانستم صحبت کنم. به خلبان گفتم: اینها را میبینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبانهای دو تا کبریها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی اند. چیچی بزنیم اینهارو؟!
خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود که ظاهرا مثل خودیها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند، گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسأله دارد. فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین.
دیدیم حدودا ۵۰۰
متری ستون زرهی نشسته ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینکه درجهه ایم
مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی بالگرد.
عصبانی بودم، ناراحت که چه جوری به اینها بفهمانم که این دشمن است.
گفتم: بابا! من با این درجهام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی. مسئولیت با منه. گفت: به خدا من میترسم. من اگر بزنم، اینها خودی اند، ما را میبرند دادگاه انقلاب. حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل اینکه متوجه بودند که ما داریم بحث میکنیم راجع به اینکه میخواهیم بزنیم آنها را.
منافقین سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچی بودم. اگر من میخواستم بزنم با اولین گلوله، مغز بالگرد را میزدم. چون با توپ خیلی راحت میشود زد. فاصله یا برد ۲۰ کیلومتری میزنیم، حالا که فاصله ۵۰۰ متری، خیلی راحت میشود زد. اینها مثل اینکه وارد هم نبودند، زدند.
گلوله ۵۰ متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که اینها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودیها را؟ اینها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهی گفتند: به علی قسم، الان حسابش را میرسیم. سوار بالگرد شدند و رفتند.
جایتون خالی. اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهماتشان. خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلوله ها که داخل بود، مثل آتشفشان میرفت بالا. بعد هم اینها را هر چه میزدند، از این طرف، جایشان سبز میشدند، باز میآمدند.
من دیگه به بالگرد کبری گفتم: بچه ها! شماها بزنید. ما بریم به دنبال راه دیگه.
چون فقط کافی نبود که از هوا بزنیم، باید کسی را از زمین گیر می آوردیم. ما دیگه
رفتیم شناسایی کردیم. یک عده توی سه راهی روانسر، یک عده توی بیستون، فلاکپ، هر چه
گردان بود، اینها را با بالگرد سوار میکردیم، دور اینها میچیدیم.
مثل کسی که با چکش میخواهد روی سندان بزند، اول آزمایش میکند، بعد میزند که درست بخورد. ما دیگه با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست کردیم.
نیروهای سپاه هم پس از ۲۴ ساعت از خوزستان رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب کنید از گردنه چار زبر تا گردنه حسن آباد، ۵ کیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند، ولی هرچی زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از ۲۴ ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند... بعضی از آنها فراری میشدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هر چه انتظار میکشیدیم، نمی آمدند. میرفتیم دنبال آنها، میدیدیم مردهاند.
اینها همه سیانور خورده بودند و خودشان را کشته بودند. توی اینها، دخترها مثلا فرماندهی میکردند. از بیسیمها شنیده میشد: زری، زری! من به گوشم. التماس، درخواست چه بکنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند...
بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دو تا بالگرد
کبری گیر آوردیم و یک بالگرد ۲۱۴ ، که رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام آباد رد
می شدم، جاده را نگاه میکردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد میکنند.
دیدیم یک وانت با سرعت دارد میرود. حقیقتش دلمون نیامد که این یکی از دستمون در برود. به خلبان کبری گفتم: از بغل با اون توپت - توپ ۲۰ میلی متری خوبی دارند که از ۲-۳کیلومتری خوب میزند- یک رگباری بزن، ترتیبش را بده.
گفت: اطاعت میشه. تا آمدم بجنبم، دیدم بالگرد رفته بالای سرش، مثل اینکه میخواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، میزنندت.»
یک دفعه بالگرد را زدند، دیدم بالگرد رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل اینکه دود از کله ما بلند شد که ای کاش نگفته بودیم: برو! اشتباه کردم. حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم میزدند. آنجا پر منافق بود. به هر صورت، خلبانها را راضی کردم که برویم یک آزمایش کنیم، ببینیم میتوانیم که خلبان را نجات بدهیم. دیدیم بالگرد دومی گفت: من توپم کار نمیکند، نمیتوانم پشتیبانی کنم. برویم آنجا، میزنند.
گفتم: هیچی، اینها که شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی کردیم.
حدود یکی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت ۸ بود که من توی طاق بستان بودم. یک دفعه، تلفن زنگ زد. فرماندهی هوانیروز گفت: فلان کس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند.
گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند. سیستمهای فرمان بالگرد، قفل شد؛ یعنی دیگه کنترل نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاک به صورت سینمال، که سقوط نکنیم. وقتی زدیم، یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش میگیرد ولی ما زنده ایم. هنوز یکی از کابینها باز میشد. لکن کابین دیگری باز نمیشد، قفل شده بود. شیشهاش را با سنگ شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم. بعد، منافقین که آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند و دیدند که ما داریم پای تپه میرویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدم. نه اسلحهای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را میگفتیم). کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا کبری آمدند. اصلا چه جوری شد که یک دفعه اونجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند.
حالا اینها از این ور فرار میکنند، ما از اون ور فرار میکنیم. ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایی که فکر کردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا، و خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردیم.
تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم. ما خلبانیم.
گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه اونجا پیدا شده، گفته: شما کی را دارید میزنید؟ کارتشان را ببینید.
کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع کردند روبوسی با اینها یک پذیرایی گرم. صبح هم بالگرد کبری آنجا پیدا شده بود.
بالگرد کمیته، ساعت ۸ آنها را رسانده بود به محل پایگاه، که آنها را ما حالا دیدیم. به هر حال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل کرد که خداوند در آیه شریفه میفرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب میکنم و دلهای مؤمن را شفا میدهم و به شما پیروزی میدهیم.» (توبه-۱۴) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد که کثیفترین و خبیثترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی، ما یک پیروزی عظیم بود.
محمود مظفر یکی از
رزمندگانی که در عملیات مرصاد شرکت داشته می گوید: باعث تعجب بود دختران ۲۰ ساله
با روسریهای رنگی و شعار الله اکبر به عشق فتح تهران اسلحه های خود را سمت
رزمندگان ایرانی می گرفتند و شلیک می کردند، مغز آنها را شستشو داده بودند...
به گزارش خبرنگار مهر، در سال پایانی جنگ تحمیلی حوادث و تحولات نظامی و سیاسی
روندی پرشتاب به خود گرفت. اجرای موفقیت آمیز عملیات والفجر ۱۰ از سوی رزمندگان
اسلام، بمباران وسیع شیمیایی در حلبچه، حمله نیروهای عراقی به مواضع رزمندگان
ایرانی، پذیرش قطعنامه ۵۹۸از سوی ایران، هجوم مشترک ارتش عراق و گروهک خود فروخته
منافقین به جبهههای غرب و جنوب و سرانجام یورش سلحشوران ایران اسلامی بر متجاوزان،
رویدادهای مهم جنگ در سال هشتم بود که در نهایت به برقراری آتش بس در جبهه های
نبرد منجر شد.
در پایان جنگ، صدام نه تنها از دستیابی به اهداف خود بازمانده بود، بلکه در دور
تسلسلی پایان ناپذیر گرفتار شده بود که او را به اشغال کشور کویت ناچار ساخت. اما
این اقدام صدام، آخرین حرکت او در صفحه شطرنج سیاست و خفت بارترین تصمیم هایش بود
که به سقوط رژیم بعث و اشغال کشور عراق انجامید.
پس از مقاومت نیروهای اندک سپاه و بسیج (در حد یک گردان) در دشت حسن آباد و زمین
گیر شدن نیروهای دشمن در پشت ارتفاعات چهار زبر، به تدریج فرماندهی و نیروهای خودی
برای آزادسازی مناطق تصرف شده و انهدام نیروهای منافقین، در منطقه متمرکز شدند.
روز پنجشنبه، ۶/۵/۱۳۶۷عملیات مرصاد با رمز یا علی بن ابیطالب(ع) آغاز شد. در این
عملیات، سه گردان از تیپ نبی اکرم(ص)، تیپ مسلم و یک گردان از ایلام از پشت به
اسلام آباد حمله کردند. منافقین تصور می کردند همانند روزهای قبل، نیروهای عراقی
همچنان در این مناطق حضور دارند؛ حال آن که عراقیها عقب نشینی کرده و منطقه در دست
نیروهای ایرانی بود.
به همین دلیل، نیروهای خودی توانستند به راحتی از این محور وارد اسلام آباد شوند.
بلافاصله پس از آزاد سازی شهر اسلام آباد، یگانهای سپاه پیشروی را به سمت
"کرند" آغاز کردند. قبل از رسیدن نیروهای خودی به این شهر، در ساعت ۳
نیمه شب، سه فروند هلی کوپتر ترابری در "کرند" به زمین نشستند و تعدادی
از کادر منافقین و رهبری سازمان را از شهر خارج کردند. این واقعه، نشانه آشکاری از
آغاز شکست منافقین بود؛ چنانکه پس از مدتی با پیشروی نیروهای خودی به سمت کرند و
انهدام تانکهای زره پوش برزیلی منافقین، دشمن هر آنچه داشت پس از ۴۸ ساعت بر زمین
نهاده و متواری شد.
هلاکت ۲۰۰۰ منافق در عملیات مرصاد
در این عملیات حدود دو هزار تن از نیروهای منافقین به هلاکت رسیدند و حدود یکهزار
تن زخمی شدند. که در میان کشته شدگان و اسرا، تعدادی از کادرهای سازمان و
فرماندهان تیپها دیده می شد.
خودکشی با سیانور در مرصاد
محمود مظفر یکی از رزمندگان گردان حبیب از لشکر محمد رسول الله تهران در عملیات
مرصاد در گفتگو با خبرنگار مهر گفت: آن زمان من خیلی جوان بودم و برایم باعث تعجب
بود که می دیدم دختران و پسران ۲۰ساله به عشق فتح ایران و تهران با شعار الله
اکبر به جبهه آمده بودند ولی اسلحه هایشان را به سمت رزمندگان ایران گرفته و بدون
تفکر به اعتقاداتشان با ما می جنگیدند.
وی افزود: آنقدر منافقین مغز این جوانها را شستشو داده بودند که حتی وقتی خود را
در محاصره ما می دیدند و راه فرار نداشتند سیانور می خوردند تا زنده اسیر نشوند.
دختران منافق با روسریهای رنگی و لباسهای کماندویی به عشق فتح تهران با ما می
جنگیدند. به آنها گفته بودند در تمامی شهرهای ایران نیروهای منافق مستقر شده و از
آنها حمایت می کنند در حالیکه اینها همه دروغ و رویا بود.
مظفر که سه تن از برادرانش در عملیات مرصاد شهید شده اند در مورد علت پیروزی ایران
در عملیات مرصاد گفت: عملیات مرصاد در اواخر دوران دفاع مقدس رخ داد و جبهه ها کم
کم از نیروهای رزمنده خالی شده بود ولی پس از فرمان امام تمام نیروهای مردمی بسیج
شدند و با اطاعت از فرمان ولی فقیه و با روحیه شهادت طلبانه ای که داشتند توانستند
بر دشمن منافق پیروز شوند
what if you were to create a killer title? I ain't suggesting
your content isn't good., but what if you added something to possibly grab a person's attention? I mean فروغ
جاویدان... :: ««راهــــــــــــ شـــــــــیـــعــــه»» is kinda vanilla.
You should look at Yahoo's front page and note how they create
post titles to grab people to open the links.
You might add a video or a related pic or two to get readers interested about what you've got to
say. Just my opinion, it could bring your website a little livelier.