قلم در دستم بود ، شور و اشتیاق عجیبی داشتم چون می خواستم قلم را برای نوشتن جملاتی با عظیم از شهیدی فداکار و وظیفه شناس در روی کاغذ برقص درآورم . وقتی وارد کوچه شدم ، عطری خاص مشامم را به خود جلب کرد ، عطری که توانست حتی برای یک لحظه مرا به خط مقدم جبهه ببرد ، وای جبهه پر بود از فرشتگانی که با بالهای زیبا و حریر مانند شهادت در اوج آسمان به پرواز درآمده بودند . پلاک خانه شهید غریبعلی عباسی را فراموش کردم پس از سوپر مارکتی که درست روبروی کوچه بود پرسیدم و او کاشانه شهید را نشانم داد . چشمانم به در خانه پر کشید و قدمهایم می خواستند فریاد بزنند ، گویا برای چند لحظه حس کردم روح پرعطوفت شهید مرا همراهی می کند .
قصه ای کوتاه از زندگی شهید غریب علی عباسی را در ادامه مطلب ملاحظه فرمایید