شهید غریب
قلم در دستم بود ، شور و اشتیاق عجیبی داشتم چون می خواستم قلم را برای نوشتن جملاتی عظیم از شهیدی فداکار و وظیفه شناس در روی کاغذ برقص درآورم . وقتی وارد کوچه شدم ، عطری خاص مشامم را به خود جلب کرد ، عطری که توانست حتی برای یک لحظه مرا به خط مقدم جبهه ببرد ، وای جبهه پر بود از فرشتگانی که با بالهای زیبا و حریر مانند شهادت در اوج آسمان به پرواز درآمده بودند . پلاک خانه شهید غریبعلی عباسی را فراموش کردم ، پس از سوپر مارکتی که درست روبروی کوچه بود پرسیدم و او کاشانه شهید را نشانم داد . چشمانم به در خانه پر کشید و قدمهایم می خواستند فریاد بزنند ، گویا برای چند لحظه حس کردم روح پرعطوفت شهید مرا همراهی می کند .
تق تق تق ... صدایی از پشت در به گوشم رسید :آمدم
در را باز کرد
- سلام
- علیک السلام
- قبلا با تلفن صحبت کردیم .
- بله بفرمائید ...
وقتی وارد اتاق شدیم با مادر شهید نیز احوالپرسی کردم و با هم نشستیم ؛ به چهار سوی اتاق نگاهی انداختم ، گویی خانه دوباره او را مهمان خود ساخته بود عطری که از بالهای پر عظیم و زیبای او « شهادت » بر می خواست ؛ در همه جای خانه پر می کشید . چهره معصوم و پر از حسرت دیدار پسرش یعنی مادرش ، گویا دلش می خواست پسرش را بار دیگر ببیند ، اما با افتخار می گفت که من مادر شهیدم ؛ شهیدی که وظیفه خویش را خوب می شناخت و خوب درک می کرد که دین و اسلام چیست ؟ و با اینکه ۱۸ساله بود ولی فهمیده بود عشق یعنی چه ؟ پدرش که هر تار موی سفیدش نشانگر تجربه بود و تجربه ، لبهایش را به آرامی تکان داد و شروع به سخن کردن نمود :
قبلاً یعنی وقتی که غریبعلی بدنیا آمد در روستای اردشیر اقامت داشتیم موقع بارش بارانی از برگان زرد و نارنجی رنگ بود که بدنیا آمد و سروش شهادت را نیز با خودش آورد . مثل اینکه فرزند شهادت بود که در فصل خداحافظی زندگی آمد . فرزند چهارم خانواده بود یعنی ۲خواهر و ۳ برادر بودند . تا سه چهار سالگی در روستای اردشیر در دامان طبیعت رشد یافت و ذهنش درست مثل یک جنگل رویایی بود و آبشار روانی که همیشه در چشمانش سرازیر بود و رنگین کمانی که در پرده زلال چشمانش می زیست . درست در همان سالها بود که به شهر تبریز آمدیم و در محله طالقانی ساکن شدیم . وقتی که پیروزی انقلاب اسلامی با شکوه خود شکل گرفت به محله کنونی خود یعنی کوی صفا انتقال مکان دادیم . کودکی بود که هیچ وقت از کمک کردن به من و خانواده اش خسته نمی شد ؛ او با من به قالیبافی می نشست و با دستان کوچک و نگاه پر مهر خود به نقش های قالی چشم می دوخت و لمس می کرد. گویا با دستان خویش طبیعت قالی را خلق میکرد و با آبشار چشمانش آبِ گلهای قالی را سیراب می کرد و آنقدر مهربان و پاک بود که دلسوزانه و عاشقانه در حین تحصیل و بعد از تحصیل نیز عصای دست من و خانواده اش بود . وی تا سوم راهنمائی در کانون گرم مدرسه علم و دانش را کسب کرد . وقتی که رژیم بعث عراق پا به میهن اسلامی گذاشت غریبعلی آماده رفتن به جبهه شد و درست ۱۸ سال داشت که به خاک مقدس جبهه پا گذاشت . وی در منطقه کردستان خدمت کرد . آنقدر رفتار شایسته ای داشت که علاوه بر رفتارِ ما ، بر رفتار آشنایان نیز تاثیر مثبت داشت . ۸ ماه از خدمت باسعادت او می گذشت . آخرین باری که برای مرخصی به خانه آمد ، سه چهار روز با ما همراه شد و چند روزی که در خانه بود از من و مادرش دلجویی می کرد و با همه مهربانتر از همیشه بود . هر وقت که برای مرخصی می آمد مادرش و آشنایان مانع از رفتن او می شدند و می گفتند که نرود : ولی شهید آنقدر درک عظیم و والایی داشت که این طور بیان می نمود :
« من از فرمان دین فرار نمی کنم و این یک وظیفه برای من است که باید به نحو احسن آنرا انجام دهم . »
یک روز عصر که به خانه برگشتم دیدم که هیاهو و صدای گریه و زاری در خانه بلند شده ، وقتی چشمان اشک بار مادرش را دیدم فهمیدم که پسرم برای همیشه پیش معشوق خود سفر کرده است . بله درست ۲۰ روز بعد از آخرین بار از رفتنش خبر پر افتخار شهادت پسرمان را اطلاع دادند . فردای آنروز که با مادرش به دیدن جسم پاک او رفتیم ، چقدر بی ریا و صادقانه و آرام خوابیده بود . رنگین کمان چشمانش دیگر برای همیشه رفته بود و موقع آن بود که کمی در آرامش در خواب فرو رود .او و تعدادی از دوستان شهیدش را با آخرین همراهی توسط عاشقان شهدای محله یعنی اهل محل ، آنها را به سوی آرامگاه ابدیشان در دوشمان هدایت کردیم و او و دوستانشان را به خاک وادی ِ رحمت ِ شهر تبریز سپردیم .
پدر شهید غریبعلی عباسی در ادامه سخنانش آهی کشید وگفت:
به خاطر ناراحتی بیش از حد و بیقراری مادرش هنگام شهادت غریبعلی ، بنیاد شهید لباسها و اشیایی که از غریبعلی به جا مانده بود را تحویل ما نداد و یک ماه بعد از آن روز آنها را تحویلمان دادند .
لحظه ای سکوت عجیبی خانه را در آغوش گرفت . روح شهید همچنان از عکس شهید که در دیوار اتاق بود پر می کشید ... پدرش گفت یادم است هنگامی که برای تحویل گرفتن شهید عزیزم عازم ارومیه شدم در را از یکی از سربازان شنیدم که شهادت غریبعلی را برای دوستانش تعریف می کرد ، او می گفت :
در حین انجام عملیات حاج عمران بودیم ؛ سه سنگر از سنگران دشمن را تصرف کرده بودیم وقتی که می خواستیم سنگر چهارمی را هم بگیریم سربازان داخل آنرا منهدم کرده بودیم ولی یکی از آنها باقی مانده بود . شهید غریبعلی عباسی جلوتر از همه در کنار گروهبان حرکت می کرد که ناگاه سرباز از داخل سنگر تیری را از اسلحه خود رها کرد و به گردن شهید اصابت نمود. ما خواستیم به کمک دیگر رزمندگان شهید غریبعلی عباسی و یکی دیگر از رزمندگان دیگر از بستان آباد که او هم زخمی شده بود شبانه به تبریز برسانیم ولی در راه هردوی آنها شهید شدند .
بعد از پایان صحبتهای پدر شهید غریبعلی عباسی اینچنین به سخنان خویش خاتمه داد :
« مصلحت و امری که از طرف خداوند متعال قسمت باشد حتما اتفاق می افتد و غریبعلی هم با فهمیدن این موضوع آخرین باری که از خانه خارج شد با خنده و شادمانی پر کشید و رفت »
سربازِ شهید غریبعلی عباسی در ۱۲/۱۲/۱۳۶۵به درجه والای شهادت رسید و همچون فرشته نگهبانی از طرف خداوند بود که بالهایش را بر رویی هم وطنان خویش گستراند و با دلی آکنده از ایمان و صداقت از وطن خویش پاسداری کرد .
شادی روح این شهید والامقام و پدر بزرگوارشون که سال پیش به پسرش پیوست صلوات
But, consider this, what if you composed a catchier post title?
I ain't suggesting your content is not good, but what if you added a post title to possibly get people's
attention? I mean شهید غریب :: ««راهــــــــــــ شـــــــــیـــعــــه»» is a little plain. You could glance at Yahoo's front
page and watch how they create news headlines to
get viewers interested. You might add a video or a related picture or two to get people
interested about everything've got to say. Just my opinion,
it might bring your posts a little livelier.