در انتظار نشان دوست
سالهای زیادی گذشته است حدود 31 سال.
چه کسی می داند هر روزش چگونه به شب می رسد؟
که می داند شبها چگونه به خواب می رود و نصف شبها چند بار بیدار می شو د و دنبال پسر می گردد؟
چه کسی می داند حال و روز مادران و پدران شهدای جاویدالاثر را؟ما چه می دانیم گمشده یعنی چه؟
چگونه باید فهمید حال پدر و مادری را که فرزندش را ،حاصل شبها و روزها زحمتش را گم کرده.در دشتهای سوزان شلمچه.در رمضان.در آن عملیات سخت و نفس گیر
عملیاتی که خیلی ها در آن انتظار را آموختند.
شهید علی بهروزی یکی از هزاران شهید مفقودالاری هست که پدری پیر و دلشکسته و مادری قد خمیده منتظر نشانی از اوست و در این سالهای طولانی این انتظار را آموخته اند اما چه کسی می داند شاید این شهید بزرگوار عهدی دارد با خدای خود تا همینطو بی نشان بمان و شاید این بی نشنی اثر استجابت دعای اوست.
شاید هنوز موقع آمدنش نرسیده.
شاید با پیکر پاکش هم می خواهد درسی به ما بدهد و باید در موقعیتی خاص بیاید.
نمی دانم حکمت این انتظار طولانی چیست اما ...
اما چه؟
برگی کوتاه از زندگی شهید علی بهروزی را در ادامه مطلب ورق خواهیم زد
سال 1360 ه.ش بود.او با پوشیدن لباس رزم از طرف بسیج عازم نبرد با دشمن بعثی شد و پس از حضور چند ماهه در جبهۀ «بستان»و «سوسنگرد» در حالی که دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و نگران حالش بودیم بی خبر به مرخصی آمد.
خوشحالی غیر قابل وصفی وجودمان را فرا گرفت. با آمدنش خانه غرق نور و شادی گردید.همه دورش حقله زده بودیم.از جبهه می پرسیدیم،از بچه های رزمنده.من با ناشکیبائی سئوال می کردم و او با آرامش جوابم میداد. وجودش پر از اخلاص و ایمان شده بود.آرام و متین صحبت می کرد و ما محو شنیدن حرفهایش بودیم.گوئی زائری از خانۀ خدا آمده بود که اینچنین دلباختۀ سخنانش شده بودیم.
چند روزی از برکت وجودش خانه نور باران بود. طاقت دل
کندن از او را نداشتم.آن روز وقتی که علی،دوباره ساک برزنتی خود را آماده می کرد دانستم که باز وقت خداحافظی رسیده است.دست در گردنم انداخت.نگاهش کردم کاش پشیمان می شد.کاش نمی رفت.نکند این آخرین دیدار ما باشد.
او با لبخند می رفت امّا دل من در سینه بیقراری می کرد.با لبخندی بدرقه اش کردم.
پانزده روز گذشت امّا در این مدت جز یاد او فکر دیگری ذهنم را به خود مشغول نساخت تنها در اتاق نشسته بودم زنگ تلفن به صدا در آمدگوشی را برداشتم: «الو،بفرمائید. » صدا نمی آمد مجبور شدم بلندتر صحبت کنم.«شما؟»
آن سوی خط کسی می گفت:« سلام حسین جان! منم علی.»حرفش را بریدم: «علی توئی! کجائی،سلامتی؟! »
صدای خنده اش در گوشی پیچید:«من خوبم،اصلاً نگران من نباشید به پدر و مادر هم سلام برسانید.ما به خط مقدم می رویم زیاد وقت ندارم اگر پیروز شدیم و زنده ماندم خدمت می رسم ولی اگر فرجی حاصل شد و شهید شدم خدا را شکر کن! راستی حسین، اگر جنازۀ من مفقود شد جای من سر مزار شهیدان دیگر بروید و فاتحه بخوانید و ...»
انتظار شنیدن این حرفها را نداشتم لحظه ای سکوت کردم،بغض گلوگیرم شده بود.
«حسین جان! دیگر مزاحم نمی شوم تلفن عمومی است برادران دیگر هم باید زنگ بزنند.خداحافظ! »
آهسته گفتم: « خداحافظ ! »
حرفهای علی مدتی فکرم را مشغول خود کرده بود.آرزو می کردم کاش می گفتم: «اگر شهید شدی شفاعتمان کن.»
امّانه! او کجاومن کجا.اوکه با شنیدن اوّلین طلیعۀ اذان بسوی خدا پرواز می کرد،او که یار و یاور مستمندان بود.او که در میان دلهای آئینه ای وجود آفتابی اش زود جا خوش می کرد،او که عاشق حسین(علیه السّلام) بودو شهادت،من کجاو اوکجا.
هر وقت وصیت نامه اش را می خوانم بیشتر به عظمت روحی او پی می برم که می نویسد:
«پدر جان ! از تو می خواهم وقتی خبر شهادت مرا شنیدی نماز شکر به جای بیاوری و به درگاه سبحان حمد گویی.خداوند صبر یعقوب به تو عنایت فرماید ...»
« ... انسان بر سر دو راهی است،باید یکی را انتخاب کند، عزّت یا ذلت را،حسین یا یزیدرا،تسلیم یا شهادت را، بهشت یا دوزخ را ... و چقدر دور از حقیقت هستند کسانی که دین را سپر جانشان ساخته انددر حالی که جان باید سپر دین باشد ...»
راوی : حسین بهروزی(برادر شهید)
علی در بهمن ماه 1335 در روستای «آوارسین» از توابع شهرستان«کلیبر» متولد شد.دوران کودکی اودر فضای پاک روستاو درکنار خانوادۀ مستضعف امّا با ایمان و متقی خود سپری شد.او دورۀ ابتدائی و راهنمائی تحصیل را در مدرسۀ روستا به پایان رساند.علی همگام با تحصیل به کار نجاری مشغول شد.او که شیفتۀ آموختن و یادگیری بود برای تحصیل در دورۀ متوسطه عازم دبیرستان «خاقانی» کلیبر شد و دیپلم خود را از همان دبیرستان اخذ کرد.
در سال 1356 ه.ش در امتحان ورودی نیروی هوائی قبول شدولی به علت حضور دائم در تظاهرات ضد طاغوت پذیرش نشد.بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به گروه جنگهای نامنظم«شهید دکتر چمران» پیوست و برای دفاع از مرز و بوم کشور اسلامی مان حماسه ها آفرید تا سرانجام در 24 تیر1361 در عملیات «رمضان» در منطقۀ «شلمچه» عاشقانه بسوی معبود بال گشود