مراسم دهمین یادواره شهدای گرانقدر کوی صفا، خیابان بهار تبریز و شهدای مدافع حرم آذربایجان
با روایتگری شورانگیز جانباز و رزمنده مخلص آذربایجان؛ حاج رحیم صارمی
و نوای دل انگیز مداح اهل بیت عصمت و طهارت کربلایی موسی حسین زاده
زمان: 4 آذر ماه سال 95 بعد از نماز مغرب و عشاء
مکان : خیابان بهار، آخر کوی صفا
نهمین یادواره شهدای کوی صفا امسال نیز همچون سالهای گذشته همزمان با هفته مبارک بسیج در مسجد امام حسین(ع) خیابان بهار برگزار شد.
این مراسم همچون دوره های قبلی با حضور پررنگ مردم شهید پرور کوی صفا با شکوهی وصف ناپذیر برگزار شد.
گزارش تصویری این مراسم معنوی را می توانید در ادامه مطلب ملاحظه فرمایید
نوشتن از شهدا همیشه و همه جا سخت است اما برای من نوشتن از روح الله سخت تر است .به اقتضای سنمان که کودکی خود را در جنگ سپری کردیم زیاد با شهدا آشنا نیستیم. فقط از شهدا حجله هایشان و تشییع شان را به یاد داریم. اما روح الله برای من یک دوست بود. با هم بزرگ شدیم کودکی مان با هم گذشت و تقریبا تا وقتی که وارد سپاه شد همیشه همدیگر رو می دیدیم اما وارد سپاه که شد دیگه ندیدمش یادمه فقط یک بار تو مسجد دیدمش با یه نفر دیگر اومده بود نماز جماعت دستش هم بسته بود از دور سلام علیک کردیم پرسیدم دستت چی شده جواب درستی نداد من هم زیاد پاپی نشدم تا این که اون روز لعنتی رسید فرمانده پایگاه زنگ زد بهم گفت تو کسی به اسم روح الله نورزاد می شناسی؟ گفتم نورزاد نیست نوزاد هست برادر حسین از اعضای پایگاهمون چطور مگه؟گفت بعدا می گم. بهش گفتم آقا یونس پسر خوبی هست ها اگه برا تحقیق اومدن تایید کن. چیزی نگفت دو سه روز بعد از سر کار که می اومدم رسیدم سر کوچه پدری شون. دیدم یه بنر زدن عکس روح الله هم هست تعجب کردم اما تا رسیدم پاهام سست شد دیگه نتونستم راه برم تکیه دادم به دیوار و چند دقیقه فقط زل زدم به عکسش. خدای من روح الله ؟ شهادت؟ سیستان؟ عبدالمالک ریگی؟ شهید شوشتری؟ آخه اینها چه ربطی به هم دارن؟ چطور روح الله شهید شده و چند روزه من نشنیدم؟ خلاصه رفتیم و تشییعش هم کردیم و برگشتیم تا یکی دیگه از دوستا هم پر بکشه و دل ما رو بیشتر داغدار کنه. از روح الله فقط لبخند های همیشگی که بر لب داشت رو به یاد دارم و کارگاهی که با هم اونجا قالی بافی می کردیم.اما حالا او کجا و ما کجا.
نام : روح الله نوزاد
تاریخ تولد : 1364 - تبریز
یگان خدمتی : یگان ویژه صابرین سپاه
تاریخ شهادت : 1388/7/26
نحوه شهادت : اصابت ترکش بمب به قلبخاطراتی از شهید روح الله نوزاد از زبان همرزمانش و عکسهایی از او در ادامه مطلب گذاشتم امیدوارم بپسندید
سالهای زیادی گذشته است حدود 31 سال.
چه کسی می داند هر روزش چگونه به شب می رسد؟
که می داند شبها چگونه به خواب می رود و نصف شبها چند بار بیدار می شو د و دنبال پسر می گردد؟
چه کسی می داند حال و روز مادران و پدران شهدای جاویدالاثر را؟ما چه می دانیم گمشده یعنی چه؟
چگونه باید فهمید حال پدر و مادری را که فرزندش را ،حاصل شبها و روزها زحمتش را گم کرده.در دشتهای سوزان شلمچه.در رمضان.در آن عملیات سخت و نفس گیر
عملیاتی که خیلی ها در آن انتظار را آموختند.
شهید علی بهروزی یکی از هزاران شهید مفقودالاری هست که پدری پیر و دلشکسته و مادری قد خمیده منتظر نشانی از اوست و در این سالهای طولانی این انتظار را آموخته اند اما چه کسی می داند شاید این شهید بزرگوار عهدی دارد با خدای خود تا همینطو بی نشان بمان و شاید این بی نشنی اثر استجابت دعای اوست.
شاید هنوز موقع آمدنش نرسیده.
شاید با پیکر پاکش هم می خواهد درسی به ما بدهد و باید در موقعیتی خاص بیاید.
نمی دانم حکمت این انتظار طولانی چیست اما ...
اما چه؟
برگی کوتاه از زندگی شهید علی بهروزی را در ادامه مطلب ورق خواهیم زد
سکوت پر بار و سنگین حکمفرماست؛مثل اینکه گوشهایم منتظر شنیدن صداهایی است؛آری صداهایی می شنوم، صداهایی که از درون دل دشتها و تپه های کوچک بلند می شوند.آسمان هم زمزمه می کند آنچه را که شنیده است.
نداهای زیبایی که از فریاد رسای پروانه های بی پروا بلند می شود،نداهایی از کلام حق و نامهای آشنا و اعظم ...
صدایی آشنا که مرا به خود می خواند.صدای لطیف و مهربان آبهایی که با شنای عاشق حق در گوش انسان اطراق می کند.عاشقی که در دریاها و بیشه زارهای معرکه به دنبال رد پای عشق می گردد و دوباره با آن حسرت همیشگی خود را در آب پاک و بی ریا غوطه ور می سازد تا بلکه نوری از معشوق دریابد،آبها نیز او را در آغوش خویش می فشارند،ولی دیگر دلتنگ می شود که او از وجودش بیرون رود و این بار طور دیگری او را در آغوش خویش می کشند.تیک تاک ساعت لحظه های سکوت را یادآور میسازد
و نگاهم به خاطرات و نوشته های شهید غواص گره می خورد .
شهید جواد فلاح خطیب از شهدای گرانقدر عملیات کربلای 5 می باشد که برگی کوتاه از زندگی او رادر ادامه مطلب ورق خواهیم زد.
هشتمین یادواره شهدای کوی صفا روز پنج شنبه ٦ آذر ماه همزمان با شب شهادت حضرت رقیه(س) و هفته مبارک بسیج بعد از نماز مغرب و عشاء در مسجد امام حسین(ع) خیابان بهار تبریز برگزار شد.
این مراسم مثل سالهای گذشته با شکوهی خاص با حضور خانواده معظم شهدای والامقام کوی صفا و مقامات محلی برگزار شد که در این میان حضور پر شور اهالی منطقه بر رونق این مجلس افزوده بود.
این مراسم با پخش سرود جمهوری اسلامی و قرائت قرآن توسط قاری ممتاز کشوری استاد علیرضا سلطانی آغاز شد و سپس حاج آقا آزادی فرمانده پایگاه مقاومت امام حسین(ع) ضمن عرض خیر مقدم به مهمانان حاضر گزارشی کوتاه از عملکرد پایگاه در سال جاری ارائه دادند.
سپس گروه مدیحه سرایی منتظران مهدی تبریز به اجرای برنامه پرداختند.
بعد از آن رزمنده باسابقه آذربایجانی حاج حسین بهارلو به خاطره گویی پرداختند و دلها را به کربلای ایران بردند.این بخش حال و هوای خاصی در برنامه به وجود آورد.
بعد از آن نوبت به جناب سرهنگ صفدری فرمانده سپاه ناحیه امامت تبریز رسید که به سخنرانی پرداختند سپس مداح باصفا و ولایت مدار آقای موسی حسین زاده دقایقی به مداحی پرداختند.
گزارش تصویری این برنامه را در ادامه مطلب ملاحظه فرمایید.
شهید فرزان یزدانی یکی از بزرگ مردان عاشورایی ایران زمین است که در عملیات طاقت فرسای رمضان به آسمان بال گشود.
هر وقت برای دعوت پدر بزرگوارش برای شرکت در مراسم میرفتم اشک در چشمانش جمع می شد.بعد از ۳۲ سال هنوز داغدار فرزان بود.تا اینکه در آستانه رمضان امسال به رحمت خدا رفت.گریه های پیرمرد همیشه برای من سخت بود و به همین دلیل دعوت از او سخت ترین کارم در پایگاه بود.
برگی کوتاه از زندگی او را به همراه شرح و نقشه عملیات رمضان در ادامه مطلب ورق خواهیم زد
شهید ولیقلی ولیزاده یکی از هزاران شهید مفقودالاثر دوران پرافتخار دفاع مقدس است.
شهیدی که به تعبیر حضرت آقا هر شبی برای خانواده او شب عملیات است.
شهیدی که مادر هنوز هم چشم انتظار خبری از اوست.
گذری کوتاه بر زندگی کوتاه این شهید بزرگوار داشته ایم که در ادامه مطلب می توانید مطالعه فرمایید.
نمی دانم چرا اما وقتی اسم یوسف را می شنوم ناخوداگاه یاد جدایی می افتم.
ما در انقلاب و دفاع مقدس یوسف های زیادی دادیم.تمام شهدای ما به نوعی یوسف بودند و شهید یوسف بردفرد هم یکی از این یوسف هاست.
شهید یوسف بردفرد فرزند حاج یعقوب.
روایتی کوتاه از زندگی این شهید بزرگوار را در ادامه مطلب گذاشتم ببینید.
قلم در دستم بود ، شور و اشتیاق عجیبی داشتم چون می خواستم قلم را برای نوشتن جملاتی با عظیم از شهیدی فداکار و وظیفه شناس در روی کاغذ برقص درآورم . وقتی وارد کوچه شدم ، عطری خاص مشامم را به خود جلب کرد ، عطری که توانست حتی برای یک لحظه مرا به خط مقدم جبهه ببرد ، وای جبهه پر بود از فرشتگانی که با بالهای زیبا و حریر مانند شهادت در اوج آسمان به پرواز درآمده بودند . پلاک خانه شهید غریبعلی عباسی را فراموش کردم پس از سوپر مارکتی که درست روبروی کوچه بود پرسیدم و او کاشانه شهید را نشانم داد . چشمانم به در خانه پر کشید و قدمهایم می خواستند فریاد بزنند ، گویا برای چند لحظه حس کردم روح پرعطوفت شهید مرا همراهی می کند .
قصه ای کوتاه از زندگی شهید غریب علی عباسی را در ادامه مطلب ملاحظه فرمایید
عاشق امام حسین (علیه السّلام) بود و زیارت کربلا . پس از شروع جنگ ماندن در شهر و زندگی آسوده را تاب نمی آورد . دلش می خواست در وادی خطر ، وادی خون و جراحت عشق خویش را بیازماید . بارها آرزو کرده بود که ای کاش در کربلا بود و با یاران امام بر دشمن کافر می تاخت و خونش را نثار حضرتش می نمود و حال ، خداوند کربلائی دیگر در جبهه های ایران مهیّا می ساخته بود و سیّد می خواست تا عاشورائی شود و به سبز باوران سرخ جامه بپیوندد . با خلعت کربلا نماز می گذارد و آن روز که به شوق شهادت قدم در نینوای عشق گذاشت خلعت کربلائیش را به تن کرد و راهی دشت بلا گردید . او دیار به دیار با پای جان دوید و سقای دشت کربلای ایران شد.
سیّد جمشید در بهمن ماه سال ۱۳۲۵در یک خانواده مذهبی در شهرستان تبریز متولّد شد و تحت تربیت پدر و مادری مؤمن و متدیّن پرورش یافت . وی در هفت سالگی تحصیلات ابتدائی خود را در مدرسۀ «توفیق» آغاز کرد و تا مقطع ششم نظام قدیم به تحصیل ادامه داد . جمشید تا سال ۱۳۴۵ه.ش در کارخانۀ کبریت سازی مشغول کار بود در همان سال به خدمت سربازی اعزام گردیدو پس از طی دورۀ آموزشی در پادگان جلدیان نقده تا سال ۱۳۴۷ه.ش به خدمت ادامه داد و بعد از پایان دوران خدمت سربازی و بازگشت به زادگاهش دوباره در کارخانۀ کبریت سازی مشغول کار شد.
او در سال ۱۳۵۵ه.ش بنا به سنت پیامبر (ص) با خانواده ای معتقد به اسلام وصلت نمود . وی در روزهای سرنوشت ساز انقلاب بطور مداوم در تظاهرات و راهپیمائی های مردمی بر علیه رژیم طاغوت حضوری فعّالانه داشت و برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از هیچ کوششی فروگذار نکرد و بعد از پیروزی انقلاب نیز در بسیج مساجد «علوی» و «سفید بهار» به فعّالیّت پرداخت.
پس از شروع جنگ ، سیّد که عشق جبهه در دلش لانه کرده و وجود بی تابش را بی تابتر نموده بود قبل از اعزام به جبهه ، به زیارت بارگاه ملکوتی آقا علی بن موسی الرِّضا(علیه السّلام) مشرف گردید و بعد از توفیق زیارت با دلی مالامال از شوق دفاع از حریم اسلام در تاریخ ۱۵/ بهمن/ ۱۳۶۳از طریق بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی عازم جبهه های نبرد شد و عاقبت در تاریخ ۲۳/ اسفند/۱۳۶۳در عملیات پیروزمندانۀ «بدر» در جزایر مجنون آن هنگام که با ماشین ، آب حمل می کرد تا رزمندگان دشت کربلای ایران را سیراب سازد بر اثر اصابت ترکش به ندای حق لبیک گفت و با چهره ای خندان و آغوشی باز ، گمشده اش را یافت و به جرگۀ عشاق پیوست . از این شهید والامقام دو دختر و یک پسر به یادگار مانده است.
دوستی میگفت خیبر یعنی تکرار عاشورا و تکرار عاشورا عاشورائیان را می طلبد.
پر بیراه نیست چون خزان یاران عاشورائی امام در خیبر اتفاق افتاد.در خیبر خیلی پدر ها بی پسر شدند.
خیلی حجله ها به رنگ خون درآمد.
خیلی کوچه ها سیاه پوش شدند.
خیلی دخترها انتظار را آموختند و خیلی هاشان هنوز هم منتظرند.
منتظر نشانی از پدر.
تمام پدر که دیگر نمی آید اما قطعه ای از پدر هم بیاید توفیری ندارد.
در خیبر بود که همت آسمانی شد.آقا مهدی باکری بی حمید شد و بی مرتضی.
در خیبر بود که سه راه شهادت و طلائیه و مجنون را شناختیم.
این نوشتار معرفی یکی از خیبریان که نه یکی از عاشورائیان است.
شهید عباس عبدی
شهیدی از پشت کوه های بلند.آنجا که خورشید هم پنهان است. از روستای یوزبند در شهر کلیبر که همه با بابک و قلعه اش میشناسند و جنگل های باصفایش.اما جوانان گلگون کفنی هم دارد که بر زمین افتادند تاایران و ایرانی بر زمین نیافتد.
***
بغض راه گلویم را گرفته است، سکوت در اطرافم زوزه می کشد و من قداست دیروزها را در جستجویم و کدام واژه ، کدامین صراط مستقیم جز راه شما حق پویان همیشه عاشق به استعانتم خواهند آمد.
او که پروانه واردر طواف شمع عشق سوخت و حتی خاکستری از جسم پاکش بر جا نماند.دلم می خواهد سراغ گمشدۀ بیدل را از او بجویم و با تمام وجود فریاد زنم:
روایتی کوتاه از زندگی شهید عباس عبدی را در ادامه مطلب مطالعه فرمایید
مرد بزرگی بود . «رحیم افتخاری »را می گویم . شب عملیّات بود و چیزی به آغاز عملیات باقی نمانده بود. «والفجر۸» در پیش رو بود و ما در منطقه عملیاتی نشسته بودیم . شب زیبائی بود . اروندرود با صدائی آرام و یکنواخت از کنارمان می گذشت و ستاره ها در آب صاف رود ، چهره زیبایشان را تماشا می کردند .
هر کس در گوشه ای ، محفلی پنهانی و پر سوز ساخته و با خدای خود ، غرق راز و نیاز بود . در چنان شبی ، غرق در نور مهتاب و سوسوی ستاره ها ، هرخاکی آرزو می کرد که پایش از زمین کنده شود وتا آن بالا ، تا خانه ستاره ها به پای جان بدود و آرام گیرد . شاید رحیم هم همین حال را داشت که کنار رود خلوت کرده و آرام نشسته بود . من مراقبش بودم . همه دوستش داشتند از روحیه بالائی بر خوردار بود ، قید دنیا را زده بود . دلم می خواست بدانم به چه می اندیشید . دوست داشتم کنارش باشم ، امّا از طرفی دلم نمی آمد که شیشه این سکوت و خلوت عرفانی را با حضورم بشکنم . با خود گفتم :«چه به هم می آیند رحیم و اروند هر دو عمیق و آرامند . » آرام طوریکه رحیم متوجه نشود و مزاحم او نباشم خودم را بی صدا به او نزدیکتر کردم . تاریکی فرود آمده و همه جا را زیر چتر خودگرفته بود . باد درسوله هامی پیچید و زوزه می کشید. با خود گفتم : «گویا باد هم برای شروع عملیّات بی تاب است .» رحیم متوجّه من شد و آن نگاه عمیق و آرام اش را به صورتم پاشید و گفت : «می توانم زحمتتان دهم؟ یک ورق کاغذ می خواهم . »
تعجب کردم : « کاغذ برای چه ؟ »
« می خواهم وصیتی بنویسم ! »
پرسیدم :«رحیم جان! مگر وصیتنامه ات را ننوشته ای؟»
گفت : «نوشته ام ، امّا مطلبی را می خواهم بدان اضافه کنم . » او را در کنار رود و غرق در افکارش تنها گذاشتم . ورق کاغذی گیر آوردم و برگشتم پیش او . پیش رحیم نشستم و او زیر نور نقره ای رنگ ماه کنار اروند که آرام و بی صدا زیر پایمان می رقصید و دور می شد نوشت :
بِسمِ الله الرَّحمن الرَّحیم
وصیت می کنم که از پسر کوچکم که نام مبارک حضرت رضا(علیه السّلام) ، غریب الغربا را برایش انتخاب کردم مواظبت کنید...»رحیم نوشته اش را خوب تماشا کرد . نمی دانم آن هنگام به چه نیتی نوشته خود را پاره کرد و روی اروند پاشید و رود ، تکه های نامه رحیم را با خودش برد !
پرسیدم : « داری چه کار می کنی آقا رحیم؟ چرا پاره کردی؟»
گفت : « دیگه لازم نیست! »
صدایش ، صدای رحیم همیشگی نبود ، انگار باد از توی بهشت وزیده و از میان سوله ها گذشته و این صدای بهشتی را در وجود رحیم گذاشته بود . صدایش از عالم دیگری بر می خواست . لحظه ای بعد در حالی که هر دو کنار هم نشسته بودیم ، رحیم عکسی را از جیبش بیرون کشید : « ببین عکس پسرم رضاست ! »
عکس را گرفتم و در روشنائی آن شبِ نیلی تماشایش کردم ، چقدرشبیه پدرش بود . من غرق تماشای عکس بودم و با خود می اندیشیدم :« چقدر شبیه پدرش است!» دیده که چرخاندم ، رحیم را دیدم که اشکی به پهنای صورتش جاری بود و با خود زمزمه می کرد« یارضا یا شهادت »رحیم عکس را از من گرفت و در میان بهت و حیرت من ، پاره پاره اش کرد و روی اروند پاشید.
پرسیدم :« چه کار کردی رحیم جان ؟! »
آرام و عمیق جوابم داد :«احساس می کردم رضا مانع معاملۀ من و خدایم شده ، حالا دیگر اروند هم شاهد است که بین من و خدایم هیچ مانعی نیست . من از رضایم گذشتم تا رضای خدا را خریده با شم ! »
اشک در دیدگا نم بود . دلم مشت بر سینه می کوفت . جلو رفتم و رحیم را که بوی یاس می داد وگلهای محمّدی درآغوش کشیدم . باد همچنان زوزه می کشید و از میان سوله ها می گذشت و اروند با شتاب جاری بود صافِ صاف ، و من ستاره ای خاکی را آغوش کشیده بودم که بوی بهشت می داد. آرام نالیدم : «برای من هم دعا کن رحیم جان ، دعایم کن ! »
لبخندی زد : « محتاج دعائیم...» ماه تکه ابر کوچک خاکستری را کنار زد ، گردن کج نمود و صورت مهربان رحیم را سیرتماشا کرد . شاید ماه هم می دانست که فردا رحیم آن بسیجی عاشق ، آن نام آور گمنام ، به دیار باقی پرکشید و جاودانه شد .
لطفا جهت مطالعه کامل ادامه مطلب را ملاحظه فرمایید
هفتمین یادواره شهدای کوی صفا روز پنج شنبه ۷ آذر ماه بعد از نماز مغرب و عشاء در مسجد امام حسین(ع) خیابان بهار تبریز برگزار شد.
این مراسم مثل سالهای گذشته با شکوه خاصی برگزار شد که در این میان حضور پر شور اهالی منطقه بر رونق این مجلس افزوده بود.
این مراسم با پخش سرود جمهوری اسلامی و قرائت قرآن توسط قاری ممتاز استان آقای عبدی آغاز شد و سپس حاج آقا آزادی فرمانده پایگاه مقاومت امام حسین(ع) ضمن عرض خیر مقدم به مهمانان حاضر گزارشی کوتاه از عملکرد پایگاه در سال جاری ارائه دادند.
سپس گروه سرود پایگاه به اجرای برنامه پرداختند.
بعد از آن رزمنده جانباز میر ابوالفضل ایرانی به خاطره گویی پرداختند و دلها را به کربلای ایران بردند.این بخش حال و هوای خاصی در برنامه به وجود آورد.
بعد از آن نوبت برادر رزمنده مهندس نوین شهردار سابق تبریز و برادر دو شهید بود که به سخنرانی پرداختند سپس مداح باصفا و ولایت مدار آقای موسی حسین زاده دقایقی به مداحی پرداختند.
گزارش تصویری این برنامه را در ادامه مطلب ملاحظه فرمایید.
پاسدار شهید علی صادقی
شهید علی صادقی در اوّل مرداد ماه سال ۱۳۲۷ در روستای «کرده ده» از توابع شهرستان «مراغه» در خانه ای محقر امّا مصفّا به نور ایمان،پا به عرصۀ وجود گذاشت.او از همان ایّام خردسالی با مسائل دینی و مذهبی آشنا گردید و با احساسات پاک اسلامی رشد وتربیت یافت. وی برای امرار معاش و گذراندن معیشت زندگی به شغل بنائی می پرداخت.با این که از نعمت سواد محروم بود از رویدادهای سیاسی اجتماعی شناخت درسـت و کافی داشت،چنانکه در اوج قیام مردمی ملّت بزرگ ایران،در اکثر تظاهرات و راهپیمائی ها بطور فعّالانه و مسـتمر شرکت می کرد.
وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی،در پایگاه مسجد «علوی بهار»برای حفظ و حراست از آرمانها و ارزشهای اسلامی انقلاب همت گماشت و در سال ۱۳۵۱ ه.ش ازدواج نمود که حاصل این ازدواج سه پسر و یک دختر است که از او به یادگار مانده است.
پس از شروع جنگ تحمیلی که دفاع از حریم اسلام و انقلاب او و همۀ جوانان غیور کشور را به سوی جبهه ها می طلبید،درسال ۱۳۶۱ه.ش خانواده اش را به خدا سپرد و ازتعلقات و دلبستگی های دنیوی خود را رهانید و بسوی جبهه ها شتافت.
علی در عملیات های «والفجر ۸ » و«کربلای۵ »حضوری فعّالانه داشت که عاقبت در «عملیات کربلای ۵ » درمنطقۀ «پاسگاه زید» براثراصابت تیر مستقیم دشمن به عاشورائیان کربلای ایران پیوست.
علی به خدا رسید،همانگونه که خودش در وصیتنامه اش نگاشته است: «...خانواده عزیزم! راهی که من و سایر آنهائی که در این مسیر و در این راه قدم برمی دارند و قدم برداشته اند،راه درست حق و حقیقت است و انتهایش رسیدن به ملکوت و به الله است.
به شما توصیه میکنم که همیشه به فرمایشات رهبر عزیز که جانشین بر حقّ مهدی موعود (عج) است جامۀ عمل بپوشانید و همواره در صحنۀ انقلاب باشید ...»
لطفا برای دیدن عکس های شهید به ادامه مطلب بروید
پاسدار شهید صیاد (سعید) عالی
خمس مادر
شب حال غریبی داشت . دل آسمان مثل دل من گرفته بود . تک ستاره ای از گوشه آسمان ، خودی نشان می داد. پنجره باز بود و باد آرامـی پرده توری پنجره را بـه بازی گرفته بود . حال خودم را نمی فهمیدم . حال مادر صیاد هم بهتر از من نبود و سردرگمی آشکاری در حرکاتش به چشم می خورد . سفره شام گسترده بود و همه دور هم جمع شده بودیم . امّا هیچ کدام میل به غذا نداشتیم . تا ساعتی قبل بحث از شهادت بود و رفتن صیاد .
مادرش کنار سفره نشسته بود ، امّا فکرش جای دیگری بود . غذا را توی بشقاب بازی می داد و چیزی نمی خورد . از حالش با خبر بودم . می دانستم که بغضی گلو گیر راه نفسش را گرفته ، تاب نشستن نیاورد . بلند شد وکنار پنجره رفت . چشمهای صیاد هم در پی مادرش به هر سو می چرخید . دل مادرش ، مثل دل آسمان گرفته بود . عاقبت طاقتش طاق شد و گریست . اشک در چشمان صیاد حلقه زده بود . تاب دیدن اشک مادر را نداشت . بلند شد و پرسید :«مادر من ! عزیز من ! چرا ناراحتی؟ من که چیزی نگفتم . »
مادرش جواب داد : «چرا ناراحت نباشم ؟ مگر به آسانی بزرگت کردم . مگر حدیث دل کندن به این راحتی است ؟ »
من دیدم که صیاد با مهر و محبت به مادرش گفت : «اگر در راه خدا باشد بله ، دل کندن کار ساده ای است .» بعد خندید وگفت :« ببین مادرِ من ! خمس هر مال واجب است .پنج اولاد داری و خمس اولاد تو هم من هستم !»
فرازی از زندگی شهید:
در سال ۱۳۳۹ ه.ش در قریه «برزندیق » از توابع شهرستان «کلیبر » در ۱۵۰ کیلومتری تبریز پا به پهنۀ هستی گذاشت . بعدها به علّت شغل پدر با خانواده اش به تبریز نقل مکان کرد . «صیاد » بیشتر از هشت سال نداشت که به کار درکارگاه قالیبافی مشغول شد تا با دستهای کوچک خود در امر معاش یار و یاور خانواده باشد . او روزها در کارگاههای تاریک و نم گرفته ، قالیبافی می کرد شبها راهی کلاس درس و مدرسه می شد . به علّت کار طاقت فرسا و نیاز شدید ، تا کلاس اوّل راهنمائی درس خواند و بعد از آن درس و مدرسه را رها کرد و به کار گلگیرسازی مشغول شد .
صیاد ، در اوج قیام مردمی ، همواره جزو کسانی بود که در راهپیمائی ها و تظاهرات مردمی علیه رژیم طاغوت شرکت می کرد . او در خانواده ای بالیدن گرفته بود که بعد از انقلاب و قبل از آن همواره از اسلام و راه امام حمایت میکردند . خانواده ای که با چهار پاسدار و یک طلبۀ بسیجی آزاده که ۶ سال طعم تلخ اسارت را چشیده در پاسداری از ارزشهای انقلاب از هیچ کوششی دریغ نکرده اند .
صیاد در سال ۱۳۵۸ ه.ش بعد از شش ماه آموزش نظامی درپادگان «عجب شیر » دوره خدمت سربازی اش را به پایان رساند و سپس در تاریخ ۲۹ اسفند ۱۳۵۹ ه.ش به جرگه سبز پوشان سپاه پیوست . او قبل از اعزام به جبهه افتخار حفاظت از عالم وارسته و ربّانی « شهید آیت الله مدنی (قدس سره) » را بر عهده داشت . او چون حضور خویش را در جبهه ها ضروری می دید در تاریخ ۳۰ اردیبهشت ۱۳۶۰ه.ش به سوی میادین نبرد اعزام گشت و در گروه جنگهای نامنظم شهید «چمران» ، مشغول دفاع از آرمانهای انقلاب و تمامیت ارضی کشور شد . صیاد به قصد صید شهادت می رفت و جز آرزوی دیدار یار ، هوسی درسر نمی پروراند .
قبل از اعزام به جبهه ، برای دیدار مرادش «آیت الله مدنی (قدس سره) » می شتابد و از آن عالم مجاهد التماس می کند که برای شهید شدنش دعا کند . آیت الله مدنی (قدس سره) می فرماید :« من قبل از شما شهید خواهم شد ! »
او جز راه سرخ بلا ، صراط مستقیمی نمی شناخت و در این راستا خود نگاشت : «برادر جان ! این مأموریت از جانب خداوند است...اگر خداوند لیاقت داد و خبر شهادت من رسید ، موقع عروسی مرا در نظر بگیریدو شادی کنید. این بهترین راهی است که یک شخص می تواند برود . خداوند این سعادت را نصیب من بکند تا من هم بتوانم قدمی بردارم . مادر جان ! دراین برهه از زمان برای فرزندتان آرزوی پیوستن به « علی اکبر(س)» را داشته باشید و به خودتان ببالید که امانت خداوند را به خودش باز می گردانید . »
عاقبت این پاسدار رشید اسلام و انقلاب در ۵ مهر ۱۳۵۹ ه.ش در منطقه «سوسنگرد ـ سودانیه » بر اثر بمباران هوائی دشمن و اصابت تیر و ترکش به ناحیه سر و پشت و دست به شهادتی سرخ ، همانگونه که آرزو داشت دست یافت و بر بارگاه کبریائی حق واصل شد .
سردار جانباز برادر حاج مصطفی مولوی نحوه شهادت ایشان را اینگونه بیان کرده است :
«...حدود دو هفته از عملیّات ۲۰ شهریور سال ۱۳۶۰ با نام عملیّات شهید مدنی (قدس سره) در منطقه سوسنگرد می گذشت . آن موقع فرماندهی نیروهای آذربایجان به عهدۀ برادر بزرگوار سردار جانباز «حاج ناصر بیرقی » بود . روی خاکریزی کنار هم نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم که در این حین هواپیماهای عراق سر رسیدند و ارتفاع خود را کم کردند و سپس شروع به تیراندازی نمودند . در آن لحظه ما شاهد ایثار و از خود گذشتگی شهید«صیاد عالی» بودیم . او برای اینکه تیرهای شلیک شده از هواپیماهای دشمن به برادر «حاج ناصر بیرقی » اصابت نکند و او آسیب نبیند خودش را روی او انداخت تا اگر تیری هم بر می خورد به او بخورد . بحمد الله در آن لحظه تیری اصابت نکرد ولی دفعه بعد که هواپیماها به پائین آمدند و با تیر بارشان شلیک کردند صیاد عالی به شهادت رسید.
منبع مطالب:کتاب باغ شقایق ها(یاد نامه شهدای حکم آباد)
هر چند همچو گل همه بر باد رفته اند
هرگز گمان مدار که از یاد رفته اند
اینان نه آن گل اند که گویی در این بهار
از یاد رفته اند چو بر باد رفته اند
اینان نه آهویند که گویی دریغ و حیف
در چنگ ظالمانه صیاد رفته اند
جای دریغ نیست بر ایشان که این گروه
با عزم آهنین و دل شاد رفته اند
« استاد » گفته بود که با جان و دل به پیش
اینان بنا به گفته استاد رفته اند
سرباز آهنین نبرد نهایی اند
پولاد زیست کرده و پولاد رفته اند
در راه پی گذاری کاخ جهان نو
بر جا نهاده پایه و بنیاد رفته اند
در راه آفرینش باغی پر از شکوه
بی خس و خار و آفت و اضداد رفته اند
« پیروز باد ملت ما، انقلاب ما»
گویان، به رغم دشمن جلاد رفته اند
« کوبنده باد جنبش خلاق رنجبر»
برگوش عالمی زده فریاد رفته اند
بر باد رفته نیز نبایست گفتشان
در قلب ما نهاده بسی یاد رفته اند
مهدی اخوان ثالث
با سلام
از امروز قصد دارم بخش جدیدی را با عنوان معرفی شهدا در وبلاگم قرار دهم.
در این بخش قصد دارم شهدای گرانقدر کوی صفا در خیابان بهار تبریز را به شما عزیزان معرفی کنم تا شاید بتوانم در شناخته شدن بیشتر راه این شهیدان گامی کوچک بردارم.
منتظر نظرات ، انتقادات و پیشنهادات سازنده شما عزیزان هستم.
امیدوارم با عنایت وتوجه شهیدان ان شاءالله در این کار موفق باشم.
عکس شهیدان گلگون کفن کوی صفا-خیابان بهارتبریز